🌃ماهشهر🌙

آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است در به در، در پی گم کردن مقصد رفتیم

🌃ماهشهر🌙

آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است در به در، در پی گم کردن مقصد رفتیم

🌃ماهشهر🌙

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد.......




فاضل نظری

پیوندهای روزانه

زنی که زیبایی اندیشه پیدا کرده باشد زیبایی تنش را (به هرکسی) نشان نمی دهد. 

دکتر شریعتی

.

.

.

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۱ ، ۰۹:۴۶
ماه زده

بابا تا همین چند سال پیش دوست عزیز و رفیق گرمابه و گلستانی داشت به نام آقای ع ح. هر دو جوانی شان را گذاشته بودند پای کارشان و حتی خیلی جاها از خودشان و خانواده شان زده بودند برای منافع مجموعه ی اداری‌شان و هر دو بعد از نزدیک ۱۰ سال کار در مجموعه توانسته بودند گلیم خالی از پارتی خود را از رودخانه ی پارتی بازی و زیر میزی و رو میزی و ژن و ژن بازی به طور قابل قبولی بیرون بکشند و میز و احترامی برای خود دست و پا کنند که البته باز هم در خور تلاششان نبود .
بابا و آقای ع ح پا به پای هم ساعت های اضافه کاریشان را تا ده یازده شب پر می کردند.
بابا و آقای ع ح ۲تنه کار تمام مجموعه را انجام می دادند .
بابا و آقای ع ح باهم توی یک صف نماز جماعت می ایستادند .
با هم سر یک سفره غذا می خوردند .
با هم دست های پشت پرده و پیش پرده را بر ملا می کردند و رئیس را دلگرم می کردند به وجود نیروهای هنوز شرافتمند در بدنه ی نظام اداری .
بابا هیچ عکسی نداشت که آقای ع ح شانه به شانه اش نه ایستاده باشد . ماموریتی نبود که صندلی کنار بابا رزرو آقای ع ح نبوده باشد . روزی نبود که در خانه ی کوچکمان حرف از دست پاکی و شایستگی و معرفت آقای ع ح نباشد .
مناسبتی نبود که آقای ع ح به همراه خانواده در خانه ی ما مهمان نباشند و روزی نبود که به مدرسه بروم و دختر آقای ع ح را زنگ تفریح ملاقات نکنم .
زخم خورده هایش ادامه ی داستان را نگفته می دانند اما اگر هنوز کسی هست که نمی داند باید بگویم یک روز صبح که بابا سخت مشغول پیگیری پرونده های مردم بود و طبق عادت همیشگی اش حق مردم را از زیر دست و پای دست و پا از گلیم دراز تر کرده ها در می آورد دید که آقای ع ح دست در دست رئیس درحالی که به یک شوخی قدیمی می خندیدند دم دفتر سبز شدند و برگه ای را روی میزش گذاشتند.  بابا که سلام مشتاقانه اش در گلویش خشک شده بود ناباورانه برگه را خواند ، تلفن را برداشت و ماشین سفارش داد و تا ظهر آن روز که از مدرسه آمدم دفتر را خالی کرده بود به مقصد خانه .
بابا که همیشه تا ۱۱ شب سر کار بود ۱ و ۳۰ دقیقه ی ظهر غمگین در میان خرت و پرت های اداری پخشِ وسط سالن نشسته بود .
آقای ع ح که همیشه تا ۱۰ شب سر کار بود ۱۰ و ۳۰ دقیقه ی همان صبح خوشحال و خندان میزش را به دفتر بابا منتقل کرده بود و لابد تا آنموقع دو سه تا پرونده را هم امضا زده بود .
مامان که نمی دانست با یک مرد غمگین و تنها باید چکار کند زیارت عاشورا را باز کرد و خواند : و لعن الله الممهدین لهم باالتمکین بقتالهم. 
شب آقای ع ح پیام داد که دلجویی کند و بگوید که به نظرش لیاقت و شایستگی بابا خیلی بیشتر از این بود که آنجا بماند و یحتمل مجموعه برای نیروی به این کارامدی جای بهتری سراغ دارد . گفت که او هم قصد نداشته جایش را بگیرد و فقط چون کار مردم لنگ می مانده و بار مسئولیت روی شانه هایش سنگینی می کرده قبول کرده. وگرنه اگر رئیس ریش گرو نگذاشته بود امکان نداشت به شغل دوست صمیمی اش چشم داشته باشد.
بابا اگر اشتباه نکنم در جواب کل بهانه تراشی ها و بهانه های رفیق نیمه راهش یک جمله نوشت :
و لعن الله الممهدین لهم باالتمکین لهم من قتالهم
من اصل این قضیه را ۸ سال نگرفتم تا دیشب که در زیارت عاشورا خواندم خدا لعنت کند کسانی را که
اسب ها را زین کردند برای تاختن بر پیکر مقدس اباعبدالله. خداوند چقد عادل است که حتی نمی گذرد از کسانی که اگر چه مستقیما در یک رویداد نقش نداشتند اما زمینه را فراهم کردند برای رخ دادنش .

با خودم فکر کردم چه کار هایی اسب زین کردن است ؟

مثلا گوش به گوش کردن شایعه ای که باعث می شود یک انسان دیگر تا آخر عمرش نتواند سرش را در
مملکتش بالا بگیرد

مثلا خاموش کردن امید در سینه ی یک جوان که باعث می شود سال ها از آنچه برایش آفریده شده فاصله بگیرد و دست و پا بزند در دام نامرئی روزمرگی

مثلا پوشش و منش و آرایشی که اسب طلاق را زین کند و بتازد به ریشه های آشیانه ی چند کودک معصوم . که باعث شود زنی دلشکسته شود و هر روز از خودش بپرسد چرا من برایش کافی نبودم؟ چرا به اندازه ای که باید زیبا و خواستنی نبودم؟ چرا به چشمهایش نیامدم؟ چرا....؟
مثلا به نمایش گذاشتن افراطی خوشبختی های تو خالی و به دنبالش شکستن غرور مرد خسته ای که اگر مقصد اینقدر نزدیک بود چرا من تمام عمر دویدم و نرسیدم ؟ که چرا سر من همیشه باید جلوی زن و بچه ام پایین باشد ... من که سر به زیری ام قسم راست این سرِ محله بود تا آن سرِ محله ........
خیلی از این به خودم مربوط است ها و انتخاب شخصیم است ها زین کردن اسب هایی نامرئی است برای تاختن به روی پیکر امید های نیمه جان هم نوع هایمان
ما به رویاهای آن ها اسب می تازانیم و دیگری به رویاهای ما
من که می گویم رفقا زمین واقعا گرد است!
شمر نیستیم که گردن امام حسین ع را بزنیم دم معرفتمان گرم 
بیایید میخ وجدانمان را محکم بکوبیم و اسبی را هم زین نکنیم
یک کربلا مقابل هر انتخاب ماست .
.
.
.
پ ن : بابا بعد از آن نارفیقی چند ماه را در  گوشه نشینی و ناباوری گذراند تا بالاخره فهمید که :

دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است

بعد تر بابا موفق تر بلند شد و درخشید و گذاشت سیاهی به ذغال های زمستان همان سال بماند .
اما در عوض همه ی عکس هایش با آقای ع ح را پاک کرد و سایه ی خودش و هرکس شبیهش بود را با تیر زد . فکر کنم فقط یک عکس از آقای ع ح را نگه داشت . عکسی که بعد از یک روز فشرده ی کاری سفره ی کوچک ناهارشان را باز کرده بودند و دو به هم از برادر نزدیکترِ خندان با هم غذا می خوردند . نمکدان بابا هم سمت چپ سفره رو به روی آقای ع ح بود .
بعد ها شکسته ی نمکدان را از کشوی میز بابا پیدا کردیم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۱ ، ۰۹:۳۷
ماه زده

با توام...ای شور...
ای دلشوره‌ ی شیرین
با توام...ای شادیِ غمگین‌!

هر چه هستی باش
اما کاش…
نه!
جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش...اما باش!
 

قیصر امین پور 💙

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۱ ، ۲۳:۰۹
ماه زده

دلم برات تنگ شده 

گفتی دلتنگی نکنم 

گفتی وابسته نباشم 

گفتی هروقت دلم تنگ شد به آسمون نگاه کنم یه ستاره انتخاب کنم باهاش حرف بزنم 

یادم رفت بهت بگم از اینجا که خونه ی ما هست تو آسمون ستاره دیده نمیشه 

آخر شهر که من هستم فقط دود میشه دید 

و تیر آهن و ساختمون هایی که غمگینن 

یه جرثقیل 

دلم برات تنگ شده 

تو پسر کویری هروقت پلک بزنی یه دریا ستاره بهت چشمک می زنه 

من اینجا نخل ندارم 

ستاره هم ندارم 

تو رو هم ندارم کنارم 

تو قلبم چرا 

من یه گیاه قد بلند و بامزه دارم

که هم اسم توعه 

من یه دستبند آبی دارم که با بند کفش تو پادگان برام درست کردی 

یه چیزی توی من بی تو حالش خوب نیست 

یه چیزی توی من مچاله شده 

یه چیزی برات تنگه 

دارم کم میارم 

دارم کم میارم

دارم کم میارممممم 

کم آوردنم رو نبین 

طاقت نیار دیدن کم آوردنمو 

منو نگاه نکن بگو باید قوی باشی 

روزی که سرم رو گذاشتم رو شونه هات اینقد امن بودی که دلم خواست قوی بودن رو بذارم کنار 

من خودم قوی بودنم رو از دست دادم 

از پشت عینک اینطوری نگاه می کنی می گی منطقی باش 

من منطقیم! 

منطقیِ زندگی آدما اینه که هرکی جایی باشه که دلش هست!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۱ ، ۲۰:۴۸
ماه زده

ﻧﮑﻨﺪ ﭘﻨﺠﺮﻩ‌ﺍی ﭘﺸﺖ ﺻﻠﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮنی ﺩﺍﺧﻞ ﺟﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻦ  اس ام ﺍﺱ ﺩﺭ ﺟﺎیی ﺛﺒﺖ ﺷﻮﺩ

ﻧﮑﻨﺪ ﮔﺮﻳﻪی ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺿﺒﻂ ﺷﻮﺩ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﻋﻮﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷین‌اند

ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻤّﺎﻡ، ﺗﻮ ﺭﺍ میﺑﻴﻨﻨﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻫﻨﺶ ﺑﺨﺶ ﮐﻨﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺍﺯ ﻣﺮﺍ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ میﺩﺍﻧﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ میﺩﺍﻧﻢ !

ﻧﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ، ﺗﻴﺘﺮ ِ ﻳﮏ ِ  ﮐﻴﻬﺎﻧﻢ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺧﻨﻪ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻳﻤﺎﻧﻢ ﺷﮏ

ﻧﮑﻨﺪ ﻟﻮ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﮐﺘﮏ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﻧﺎﻣﻪی جعلی ﻣﺮﺍ ﭘُﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻨﻬﻤﻪ ﺑﺪ، ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍ ﺳﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ

 

ﺗﻠﺨﻢ ﻭ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺳﻢ

ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪی ﺁﺩﻡ ﻫﺎ میﺗﺮﺳﻢ

 

ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺟﺎﺳﻮﺳﻨﺪ !

ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺣﻠﻘﻪی ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ میﺑﻮﺳﻨﺪ

 

ﻟُـ-ـﺨﺖ ﺩﺭ ﺟﻴﻎ ﺗﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪی ﺗﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ

ﻓﮑﺮ ِ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺷﺐ ِ ﺳﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ

 

ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﺍﺯ ﺷﺐ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ بیﺭﺣﻤﻲ

ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ … ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ … ﻭ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ میﻓﻬﻤﻲ …!

 

ﮐﺎشکی ﺁﺧﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﻮﺯ، ﺑﻬﺎﺭی ﺑﺎﺷﺪ

ﮐﺎشکی ﺩﺭ ﺑﻐﻠﺖ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭی ﺑﺎﺷﺪ

 

ﮐﺎشکی ﺍﺯ ﻫﻤﻪ مخفی ﺑﺸﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺷﺎﺩی

ﮐﺎشکی ﻭﺻﻞ ﺷﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩی

 

ﮐﺎشکی ﺑﺪ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺧﺮ ِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪی ﺑﺪ

کاشکی ﺑﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ … ﻭلی ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ …

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺭ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭﺧﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮنی ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺨﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ میﺑﻴﻨﻨﺪ…

 

 

 

 سیدمهدی موسوی

پست برای شهریور_مهر ۱۴۰۱

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۱ ، ۲۰:۳۶
ماه زده

بعد یه مدت دیگه حتی رسیدن هم حالت رو خوب نمی کنه 

فقط دلت می خواد یه جوری بری که تا ابد داغت بمونه رو دلش .....

 

به خودت بیا 

من بغض آخر تولد چهل سالگیتم 

کی می خوای بفهمی برات می مردم وقتی اومدی سر خاکم؟ 

اونروز حتی اگه خودمم بخوام جوابتو بدم خدا نمی ذاره 

غرورتو بذار کنار 

من نباشم گم می شی تو این دنیا 

اگه برم دیگه دستت بهم نمی رسه

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۱ ، ۱۵:۵۳
ماه زده

جنون به حال من دچار می شود بدون تو 

که هرچه می کنم که از تو بگذرم نمی شود 

 

پرتو پاژنگ

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۱۵
ماه زده

با قلبت منطقی فکر نکن ، با مغزت احساسی فکر کن .

.

.

.

پ ن: چرا من با هر ۲ تا عینک یه تصویر رو می بینم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۵۸
ماه زده

     و دلیل کوتاه شدن صلوات هایمان باش.....

.

.

.

یه سری چیزا هست که عنوانی واسشون به فکرم نمی رسه واسه همین کلمه ی اول متن رو به جای عنوان می نویسم :دی . 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۲۴
ماه زده

اینقد پشتم بهت گرم بود که فکر می کردم هیچی نمی تونه تکونم بده

حتی نبودنت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۵۰
ماه زده