دلنوشته های یک انسان منزوی در جمع
واقعا دلم آرامش می خواد .... چیزی که ندارم
و خلوت
چیزی که واقعا ندارم
و اگه هم دارم بابت لحظه لحظش به اطرافیان توضیح بدم
واقعا از توضیح دادن بیزار و فراری ام ....
از توضیح دادن خودم
اتفاق ها
و هرچیز دیگه ای ...
نه اینکه همیشه اینطوری باشم
اتفاقا اگه به حال خود گذاشته شم آدم خیلی شفافی هستم
اما تو چرا باید بار ها و بار ها و بار ها افراد مختلف رو در جریان اصلی ترین و مخفی ترین درونیاتت قرار بدی ؟
چرا من نمی تونم نه بگم؟
خیال داشتم امروز بعد از نماز برم ساندویجم رو از سلف تحویل بگیرم و خیلی ملایم و به دور از حواشی برم برنامه ایما درباره ی کودکان رو شرکت کنم ...
اما نتیجه ؟
گفتن فلان مناظره تو دانشگاه هست و استقبال نشده و تو بیا که استقبال بشه تا برنامه خوب برگزار بشه ....
گفتم باشه !
چرااااا من نمی تونم نه بگم؟
آخه بگو اصلا کی گفته تو باشی مثلا برنامه خیلی خوب میشه؟
واقعا از الان استرس دارم که جلوی این همه جمعیت از چیزی که حتی نمی فهمم چیه چطوری دفاع کنم و بعد هم نقد های استاد رو بشنوم و حتما تایید هم کنم و بعد هم غذام رو دیر بگیرم و توسط استاد ساعت بعد بابت دراومدن جلوی چشم اون همه آدم مؤاخذه بشم ......
دیوانه ها آدم به آدم فرق ندارن
چون هیچ آدم دیوونه ای غیر از من تو دنیا نیست
همین ....
- ۰۳/۰۹/۱۷
یه بنده خدایی بهم گفت از شرایطی که توش قرار گرفتی، بیا بیرون...
گفتم: یواش یواش
گفت: یواش یواش چی؟
گفتم یواش یواش میام بیرون...
گفت یواش یواش فرو میری و غرقش میشی... بیرون اومدنی در کار نیست...
میخواستم بهتون بگم یواش یواش خلوت کنید خودتون رو...
یاد حرف این بنده خدا به خودم افتادم