🌙ماهشهر💜☔💫

نا امید از در رحمت به کجا باید رفت؟ یا رب از هرچه خطا رفت هزار استغفار....

🌙ماهشهر💜☔💫

نا امید از در رحمت به کجا باید رفت؟ یا رب از هرچه خطا رفت هزار استغفار....

ای کارگشای هر چه هستند
نام تو کلید هر چه بستند

ای هیچ خطی نگشته ز اول
بی‌حجت نام تو مسجل

ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت درازدستی

ای خطبهٔ تو تبارک الله
فیض تو همیشه بارک الله

ای هفت عروس نه عماری
بر درگه تو به پرده‌داری

ای هست نه بر طریق چونی
دانای برونی و درونی

ای هرچه رمیده وارمیده
در کن فیکون تو آفریده

ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست و نیست یکسان

ای محرم عالم تحیر
عالم ز تو هم تهی و هم پر

ای تو به صفات خویش موصوف
ای نهی تو منکر، امر معروف

ای امر تو را نفاذ مطلق
وز امر تو کائنات مشتق

ای مقصد همت بلندان
مقصود دل نیازمندان

ای سرمه‌کش بلند بینان
در باز کن درون نشینان

ای بر ورق تو درس ایام
ز آغاز رسیده تا به انجام
صاحب تویی آن دگر غلامند
سلطان تویی آن دگر کدامند؟

از آتش ظلم و دود مظلوم
احوال همه توراست معلوم

هم قصهٔ نانموده دانی
هم نامهٔ نانوشته خوانی

من بی‌کس و رخنه‌ها نهانی
هان ای کس بی‌کسان تو دانی

هم تو به عنایت الهی
آنجا قدمم رسان که خواهی

از ظلمت خود رهایی‌ام ده
با نور خود آشنایی‌ام ده

تا چند مرا ز بیم و امید
پروانه دهی به ماه و خورشید

تا کی به نیاز هر نوالم
بر شاه و شبان کنی حوالم

از خوان تو با نعیم‌تر چیست
وز حضرت تو کریم‌تر کیست

از خرمن خویش ده زکاتم
مَنْویس به این و آن بَراتَم..‌......



پیوندهای روزانه

۱۹ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

۱۳ خرداد۰۹:۲۵

هر بار زنگ می زنم 

هر بار پیامک می دم برای قرار مصاحبه 

و هر بار قراره فایل ضبط شده رو پیاده کنم....

 

دلم می خواد خودم رو از پنجره بندازم پایین

یا جذب موزائیک ها بشم 

یا برم بالای درخت و وانمود کنم توتم ‌‌.......

 

نمی خوام باهاشون حرف بزنممممم

نمی خوامممم

نمی تونممممم

آی کنتتتت 

 

من هروقت یکی بهم پیام می ده اول ۳ بار از روی نوتیفیکشن و ۵ بار از روی صفحه نمایش می خونم و در نهایت با دست کم ۲ روز و نیم فاصله جواب می دم ......

 

این چه کاری بود من انتخاب کردم :((( 

کی گفته روابط اجتماعیم خوبه :(

من جزیره ی خودم رو می خوام ..... :(

 

 

+ در همین راستا روش مصاحبه خودم رو ابداع کردم :)))

پیامک می دم آقای دکتر فلانی موافقید سوالات رو در پیام رسان ایتا خدمتتون ارسال کنم ؟! چون می دونم خیلی سرتون شلوغه ؟

می فرمایند که بله ....

سوالات رو تایپ می کنم ....

و بعد وقتی مصاحبه شونده جواب سوال هام رو با ویس می ده پیامش رو سین نمی زنم تا ۱۰ ۱۲ ساعت :))))))))

 

#خبرنگار_تراز 

هیپنو تیک | ۱۳ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۲۵
۱۲ خرداد۱۳:۰۱

۱. کلی پول داده ام برای خرید پی دی اف یک کتاب.... هرچه سعی می کنم فایل را استخراج کنم چیزی بیشتر از یک خلاصه 25 صفحه ای غیر دقیق دستم را نمی گیرد :(

 

2. یکی از بحث های صحیح و پرتکرار در تبلیغات این است که اول باید از قشر خاکستری شروع کنی. در هر جامعه آماری 3 گروه یافت می شوند، گروه اول سفید ها که مانند ما فکر می کنند به تعداد کم، گروه خاکستری که گاهی مانند ما هستند و گاهی بر ضد ما و موضع ثابتی ندارند به تعداد زیاد، گروه سیاه گروه سوم هستند که کاملا بر ضد ما هستند به تعداد کم.....

یک مبلغ آماتور روی کدام گروه کار می کند؟ :(

روی گروه سیاه

یک مبلغ حرفه ای؟ :)

روی گروه سفید و خاکستری .... سفید ها را با خودش همراه می کند و ابتدا گروه خاکستری را به مسیر خودش می آورد تا در مدت زمان کمتر تعداد نفرات بیشتری را با سختی کمتر هدایت کند و در عین افزودن به جمعیت سفید از جذب گروه سیاه شدنش جلوگیری می کند . 

خیلی وقت ها ما می رویم جلو، با مطالعه و تحقیق، ماه ها زمان می گذاریم و دست آخر هم کتک خورده و آزرده و دلخسته از از مسیر بر می گردیم بی اینکه کسی را هدایت کرده باشیم....

در مومنین خیلی وقت ها ویژگی های بدی هست. مثلا در ما حسد هست، دروغ هست... قضاوت هست ،غیبت هست، عدم خلوص و خود نمایی و تنبلی هست هست،.....  :)

این وسط مرتکب فلان گناه هم می شویم که از همه بیشتر روی اعصابمان می رود...

تلاش می کنیم ترکش کنیم

سایت ها و مقاله ها را زیر و رو می کنیم

برای خودمان برنامه خود سازی و جهاد نفس می ریزیم

تلاش می کنیم

شکست می خوریم

باز هم تلاش می کنیم

باز هم نمی توانیم ترکش کنیم....

سر خورده می شویم :((

اینجا یک مومن آماتور خودش برچسب مومن آلوده و مومن بی عرضه می زند و می خزد به گوشه ای  :(

بیش از پیش مرتکب آن گناه می شود و خود را غرق شده و از دست رفته فرض می کند ..... :(

 

اما یک مومن حرفه ای وقتی متوجه می شود اشتباهی در او هست که هرچه زور می زند نمی تواند تغییرش دهد می رود سراغ عیب هایی که می تواند تغییرشان دهد :)

مثلا اخلاقش را مسواک می زند یا متواضع تر می شود یا حساسیتش را روی غیبت کردن و حق الناس بیشتر می کند....

 

برداشت من بر این است که وقتی هیچ قشر خاکستری ای باقی نماند خداوند شاخه را می آورد پایین و خودش زنگار گناهی که نمی شود ترکش کرد را از روح آدم پاک می کند. :))

 

3. چرا شاهزاده رضا می خواهد سلطنت کند؟ 

اگر اینقدر آزادی خواه است حکومتش را بر پایه لیبرال یا جمهوری بنا کند تا آزادی حقیقی تحقق پیدا کند.... -_- !

 

4.بعضی وقت ها وقتی کسی را دوست دارید و او هم شما را دوست دارد ! و احساس می کنید همه ی لحظه هایتان کنارش لذت بخش خواهد بود و با او خوشبخت می شوید و تا آخر هم خوشبخت می مانید ..... وقتی به او نمی رسید یا نمی شود که برسید دلتان می گیرد ! خودتان به خودتان می گویید یا اطرافیان محض دلداری‌تان می گویند شاید تو با او آنقدر ها هم خوشبخت نمی شدی ... شاید عیب هایی داشت که تو نمی دانستی ‌... شاید فقط از دور زیبا بود و اگر با او می رفتی زیر یک سقف خوشبخت نمی شدی ...!

اما من می خواهم بگویم اتفاقا خوشبختی .... ! ^____^ :)))

اتفاقا شاید اگر به هم می رسیدید آنقدر خوشبخت می شدید که وقت نمی کردید به چیزی مهم تر از خودتان و خوشبختیتان فکر کنید ! :(

اتفاقا شاید آنقدر همه ی لحظه هایتان لذت بخش بود که فرصت نمی کردید خود را به رنج دیگران نزدیک ببینید ....

اتفاقا او هیچ عیب و ایرادی هم نداشت ...!

اما خدا نگذاشت به هم برسید چون خوشبختی زیاد غفلت می آورد ...... :))

 

۵. ۵شنبه که داشتیم با بچه ها بر می گشتیم سمت خوابگاه فهمیدم یکی از پسر های دانشگاه در تصادف به رحمت خدا رفته است. بچه ها می گفتند شب گذشته دختری آمده توی خوابگاه و آنقدر جیغ کشیده و گریه کرده و خودش را زده که همه جمع شده اند و فردا صبحش پدر و مادرش آمدند دنبالش ...... :(

خیلی سخت نیست ؟! :(  و البته که خداوند صبر را بیش از مصیبت می دهد و همه را کفایت می کند اما مرگ اصلا دور نیست ! خیلی هم نزدیک است.... مرگ تنها از آنهایی دور است که دوست دارند بمیرند :) وگرنه یک لحظه ‌..‌ فقط یک لحظه ! و بعدش آدم می ماند و تمام اشتباه هایی که به انجامشان ادامه داده :)

هی یو !( با خودمم ) همین امروز تمامش کن ! همین الان ... ! فردا برای توبه خیلی دیر است :)

این برادری که از دانشگاه ما فوت شد از بچه های خوب انجمن اسلامی بود ..... کاشکی من هم مانند او هروقت که رفتم حسابم پاک باشد و این آرزو کردنی نیست :) آستین بالا زدنی و کار کردنیست...... :))))

+ برای شادی روحشون فاتحه و صلواتی هدیه می کنید ؟ :)

 

 

۶. دیالوگ های خانواده ام با من در دو جمله خلاصه می شود !

۱. با کی چت می کنی ؟ ^_^

۲. به چی فکر می کنی؟ ^____^

وقت هایی که با موبایل کار می کنم می گویند با کی حرف می زنی ؟

وقت هایی که موبایل را می گذارم کنار می پرسند به کجا خیره شده ای ؟ به چی فکر می کنی ؟! :(

دیشب فهمیدم سر موبایل بودن برایم خیلی بهتر از سر موبایل نبودن است

چون وقت هایی که هیچ کاری به فضای مجازی و رسانه ها ندارم فکر می کنم ، فکر می کنم ، باز هم فکر .... فکر های بیشتر و بیشتر ‌...‌ و قلبم بیشتر از قبل درد می گیرد. دست کم آنطوری سرم گرم می شود و دیگر فکر نمی کنم .... :)

 

۷. یادم بیندازید درباره ی مهندسی معکوس ، بی اخلاقی های ادمین های انقلابی، اصولگرایی یا ولایتمداری و دوگانه ی فرهنگ و ادبیات را بگویم .....

 

 

۸. واقعا عذر می خواهم که کامنت ها را جواب ندادم . آنقدری مساعد نبودم که جواب هایی برازنده به کامنت های سرشار از لطفتان بدهم ‌..... :(

حتما در اسرع وقت جواب می دهم :)))

مرسی که هستید :)...........

 

 

 

هیپنو تیک | ۱۲ خرداد ۰۳ ، ۱۳:۰۱
۰۹ خرداد۲۰:۱۲

سوالی که شنیدم ساده بود !

+ داداش به نظرت دخترا با چی گول می خورند ؟!

 

داشتم فکر می کردم دختر ها فقط با یک چیز گول می خورند .... ! 

فقط با یک چیز !

محبت !

مهم نیست یک پسر کار داشته باشد ، پول داشته باشد ، خانواده و شخصیت و دین و ایمان داشته باشد ....

همین که بهشان محبت کند برای عروسی شان آهنگ شاد دانلود می کنند ...

 

بعد گفتم خب چرا محبت ؟!

برای اینکه خیلی زیاد به آن نیاز دارند و به ویژه در خانواده های ایرانی خیلی کم دریافتش می کنند ....

 

محبت چیزیست که یک دختر با آن احساس می کند واقعا یک زن است ، چیزی که تا پیش از آن فرقی میان خود با یک پسر یا یک میکروسکوپ با درجه وضوح متوسط یا کاغذ کاهی و گیره ی سر احساس نمی کند ....... :)

 

 

بعد فهمیدم دختر ها با محبت گول نمی خورند 

همان طور که پسر ها با ظاهر جذاب ..........

بلکه "آدم ها" با چیزی گول می خورند که آن را در خودشان یا زندگی شان کم دارند ......

 

اما اگر دختری به هر دلیلی محبت کافی از هر طریقی دریافت کرده باشد با چه چیزی گول می خورد ؟

 

احتمالا شأن اجتماعی .‌‌‌‌‌‌......

اینکه بتواند قلب یک مرد باهوش یا بزرگتر از خود یا دارای مدرک تحصیلی و شغل و طبقه ی اجتماعی بالاتر از خود را مال خودش کند ....

 

فرضا از آن هم گذشت ؟

بعدش چه ؟!

 

پول !

یک کارآموز وکالت بی پول یا یک رزیدنت پزشکی اجاره نشین به چه دردی می خورد ؟

 

بعد از پول چطور ؟!

زیبایی !

مردی از آنسوی افسانه ها با قدی بلنددددد و عینک دودی که مانند مدل ها ژست می گیرد و در ماشین آخرین مدلش را با احترام باز می کند ! 

 

بعد از زیبایی چطور ؟! 

:)

 

 

.................... یا چیز های دیگر ؟! 

نمی دانم !

 

 

داشتم فکر می کردم خودم با چه چیز هایی گول می خورم ؟!

خیلی سال پیش شاید با محبت .... و بعدش ؟! 

نمی دانم 

 

اما حالا دست کم احساس می کنم با هیچ کدام از این ها گول نمی خورم ....

 

نمی گویم چون خودم زیبا ،پولدار ، مهربان ، با کلاس یا فوق دکترا هستم !

نه :)

 

البته که هیچکدام نبوده ام و نیستم ..... :))

 

اما با کم و زیاد شدن هیچکدامشان احساس کمبود نمی کنم

و زیاد بودن هیچکدامشان باعث نمی شود چیز هایی که نیست را در آن ببینم .....

 

 

البته همیشه چیزی برای گول خوردن هست ! :))) 

اما دست کم تا حدودی ....

 

 

اگر کمبود چیزی در زندگی آزارمان می دهد انتخاب بر اساس کمبود ها خیلی خیلی خیلی خطرناک است ! ( تضمین شده با تجربه ..... :) )

 

نمی گویم اگر نیاز شدید به محبت دارید با یک آدم بی عاطفه 

یا اگر نیاز شدید به پول دارید و برایتان ارزش است با یک آدم بی پول ازدواج کنید !

 

اما می گویم بر اساس نیاز هایمان انتخاب نکنیم......

نیاز ها پس از ارضا شدن از ساعت روی دیوار و فرش روی زمین و کاغذ های تبلیغاتی در ورودی ساختمان عادی تر می شوند :)

 

حتی آدم ها خیلی وقت ها بعد از ارضا شدن نیاز هایشان از فرد یا شئ ارضا کننده شان فاصله می گیرند ! 

چون احساس شرم می کنند و می خواهند به این ترتیب بگویند نه ! کدام نیاز ! :))) من از اول همینطور تر و تمیز و بدون نیاز بودم .... :))

 

چون من مطمئن هستم

یک روز در کنار کسی که در همه ی دنیا بیشتر دوستش دارید :)

و از همه زیبا تر است :))

و از همه ی آدم های دنیا باهوش تر و پولدار تر است بیدار می شوید .... :)))

کش و قوسی می آیید و به چهره اش نگاه می کنید 

و ناگهان بعد از  چند ثانیه او را نمی شناسید 

و نمی فهمید با هم چه ارتباطی دارید :)) !

.

 

اگر بخواهیم با ملاکی ورای نیاز هایمان انتخاب کنیم آن چه خواهد بود؟! :))

هیپنو تیک | ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۱۲
۰۹ خرداد۱۲:۲۵

چرا دقیقا الان 

دقیقا در همون لحظه .... :)

عیناً .... :)) !

دوستم باید از حرم زنگ بزنه و بگه به یادت بودم :))))

گوشی رو بگیره سمت حرم :)))))

و بگه تا هروقت خواستی با امام رضا حرف بزن......

آقای ضامن آهو .....

می خواستی کی رو خجالت بدی؟ :))

من رو ؟

من که کار نکرده نذاشتم....

من که ۹۶ درصد خجالتم .... ۴ درصد چیزای دیگه :)

 

می خوای بگی می بینی ؟ :)

می دونستم که می بینی .....

و برای من سخت بود که دیگران را ببینم و تو دیده نشوی .‌ :(

و برای من سخت است که تو در سختی باشی و صدایت به من نرسد .... :((

و برای من سخت بود که در سختی بودم و تو را نمی دیدم تا به تو بگویم چه بر سر خودم آورده ام .... :(

هیپنو تیک | ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۲۵
۰۸ خرداد۱۶:۱۶

تابستان های دهکده گرم تر از روستا های مجاور است. مارتین پسر ارشد خانم لیزا به شهر رفته تا مقداری یخ برای ضیافت امشب مردم شهر بیاورد. جری، پیرمرد تنهای دهکده که زنش سال پیش مرده بود این بار به جای شخم زدن سعی می کند در حالی که کلاه حصیری اش را روی سرش نگه می دارد تزئین های جشن امشب را بین شاخه های درختان دور تا دور  دهکده ببندد .

بچه ها در بشکه خالی ای که ویلیام از گاوداری قدیمی شان آورده آب ریخته اند و بچه قورباغه ها را توی لباس هم می اندازند و می خندند. سگ محبوب دختر ویلیام و تینا ، جانی هم آنجاست و بین بچه ها حرکت می کند و هر از گاهی با تماس آب با پوستش هاپ هاپ کنان خودش را تکان می دهد.

آلبرتا دختر جوان دهکده که با یک مهندس فرانسوی در شهر نامزد است سرخوشانه صندلی اش را روی ایوان می گذارد و شروع به تکمیل گلدوزی اش می کند. ویلیام که بابت خراب کردن منظره ی رو به روی خانم آلبرتا با بشکه گاوداری متاسف بود کلاهش را در می آورد و از پشت پرچین ها تکان می دهد و می گوید:" عصر به خیر خانم آلبرتا !"

آلبرتا موطلایی در حالی که سعی می کند سبک سری های یک دوشیزه را با وقار یک بانوی شوهر دار جایگزین کند موقرانه می گوید :" عصر به خیر آقای ویلیام! تینا چطور است؟"

ویلیام می گوید:" خوب است! خوشحال تر این نمی شود . امشب مهمانی فارغ التحصیلی جیکوب از کالج است. خوب می دانی که تا حالا از دهکده ی ما کسی به کالج راه پیدا نکرده بود آلبرتا."

آلبرتا که این حرف را توهینی آشکار به نامزدش می داند با آزردگی جواب می دهد:" البته آقای ویلیام! چون من و جیمز هنوز در کلیسا عروسی نکرده ایم که اولین مهندس واقعی دهکده را از نزدیک ببینید!"

ویلیام سر خوشانه کلاهش را روی سرش می گذارد و در حالی که زیر لب زمزمه می کند عوضش جیکوب اولین پزشک دهکده می شود به سمت کلبه اش حرکت می کند. 

ماری، مادر آلبرتا و معشوقه ی پیشین ویلیام از پشت پنجره ی کلبه کنار دخترش می آید و به جاده نگاه می کند. تینا هروقت این حرکت او را می بیند به کنایه به همسایه ها می گوید:"حتما منتظر است شوهر دریانوردش بعد از ۲۰ سال گم شدن از همین جاده برگردد!"

ویلیام مشغول کمک کردن به جری می شود که تینا از درون کلبه صدایش می زند :

"ویلیام!   ویلیام!"

ویلیام سرش را با سرمستی می برد داخل کلبه . یک تکه از کیک تمشکی که تینا برای مهمانی شب پخته بود و گذاشته تا خنک شود را می کند ‌‌‌‌.... : بله تینا ؟! آمدم !

تینا که بهترین لباس هایش را پوشیده و حرارت فر موهای بافته شده جلویش را به هم ریخته پیش بندش را باز می کند.

ویلیام که نمی داند چه اتفاقی افتاده خودش پیشنهاد می دهد :" می خوای در اون مربای توت فرنگی رو برات باز کنم؟"

تینا نگاهش را از ویلیام می گیرد . به ناخن هایش نگاه می کند و از ویلیام هم دعوت می کند بنشیند : بشین ویل! می خواستم به یاد جوونی هامون ازت یه سوال بپرسم."

ویلیام سعی می کند آخرین تکه کیک را بی اینکه روی زمین بریزد تمام کند و بعد کمی روی صندلی اش وول می خورد :" بپرس عزیزم . می دونی که من همیشه آماده تا به سوال های تو جواب بدم." و بعد آب دهنش را قورت می دهد .

تینا نگاهش را از دست هایش بر می دارد و مستقیم به چشم های میشی شوهرش خیره می شود و می گوید :

" ویلیام ...! از تو می خوام که خوب روی سوالم فکر کنی و بعد جواب بدی. دلم نمی خواد بهم دروغ بگی ! پس لطفا حقیقت رو بگو ! حتی اگه به اندازه ی قهوه های آشپز عمه لیزا تلخ باشه ! اگه هم بهم دروغ می گی لطفا جوری باشه که فکر کنم واقعیته ! دروغ های ضعیف ناراحتم می کنه . حالا می خوام سوالم رو بپرسم ویل عزیز.... آیا تو ‌.‌.‌.؟"

 

[تلویزیون برفکی می شود ، فاضل نظری در حالی که از روی مبل بلند می شود تا آنتن را درست کند با خودش می گوید : جوابت هرچه باشد بر سوال خویش می گریم..... ]

 

تینا از پنجره به بیرون نگاه می کند. خورشید دارد آخرین نفس هایش را می کشد. کار آذین بستن درخت های دهکده تمام شده و بچه ها به خانه هایشان رفته اند تا لباس هایشان را برای مهمانی عوض کنند. ویلیام به خانه جری رفته تا پله چوبی شکسته انباری اش را تعمیر کند. 

 

تینا غذا ها را کنار کیک های تمشک تزئین شده روی میز می چیند . جیکوب و جیمز دیر کرده اند ، با خودش فکر می کند حتما ارابه شان خراب شده یا اسبشان رم کرده است. 

در کلبه را باز می کند و می رود بیرون‌. نسیم ملایمی به صورتش می خورد. دامنش را کمی بالا نگه می دارد تا در بالا رفتن از تپه مزاحمش نشود.

بالای تپه یک نفس عمیق می کشد و روی تاب کودکی جیکوب که سال هاست روی درخت سیب بی استفاده مانده می نشیند.

تاب جرق جرق می کند و تینا آرام روی آن تاب می خورد.

به ویلیام فکر می کند و به اولین روزی که پایش به سنگی گیر کرده بود و با حواس پرتی تمام، سطل شیر را روی لباس جدید ویلیام که در صف روزنامه ایستاده بود خالی کرده بود .

به نامه های یواشکی شان که همیشه پر از شکوفه های خشک شده سیب بود تا اولین شب عروسی شان که ویلیام به او قول داده بود تا زمانی که درخت سیب بالای تپه است به او که زیبا ترین دختر کل دهکده است وفادار بماند.

به اولین باری که روی درخت سیب برای جیکوب تاب بسته بود فکر کرد و به آخرین روز تابستان گذشته که دهکده را به مقصد کالج ترک کرده بود .

دستش را بلند کرد و یک سیب چید . آرام سیب را بو کرد و باز هم تاب خورد. با خودش گفت چقدر دلم برایت تنگ شده پسر کوچک و بازیگوشم..... و بعد با یادآوری بازیگوشی های ویلیام در دورانی که با هم به مدرسه روستای بالاتر می رفتند ، لبخندی روی لب هایش نشست، "پدر و پسر از اول مثل هم بودید! تخس و مغرور !" 

هوا کم کم داشت تاریک می شد . تینا بافته ی موهایش را باز کرد و اجازه داد مثل آن زمان ها که دختر کوچکی بود و مادرش روی تاب هولش می داد و برایش شعر می خواند آزاد و رها باشد ‌......

مادرش هولش می داد و برایش با همان صدای آهنگینش آواز می خواند و موهایش در باد حرکت می کرد :

تینای کوچک من      تینای زیبای من       فرشته ی مامان و بابا.........

 

صدای درشکه پدرش نزدیک و نزدیک تر می شد .  مادر از روی تاب بلندش کرد . بوسه ای روی موهای خرمایی اش زد ، شکوفه سیبی را که چیده بود لای موهایش گذاشت و دست در دست هم رفتند تا همراه پدر آن شب به خصوص را به رستورانی در شهر بروند......

 

 

شب از نیمه گذشته بود 

خوراکی ها روی میز مانده بود و همه منتظر مارتین و جیکوب بودند .

بالاخره شبح درشکه ای از دور به چشم خورد‌.

ماری فریاد زد :" آنجا را نگاه کنید ! درشکه !"

ویلیام گفت:" امیدوارم جیکوب باشد‌.."

 

مارتین خسته از راه رسیده بود . ویلیام پرسید :" جیکوب را ندیدی ؟ اتفاقی پیش آمده که او هم بهتر است بداند." 

جیمز که آثار خستگی در چهره اش نمایان بود گفت:" نه ... لحظه ی آخر نامه ای به من داد و گفت در شهر برایش یک مهمانی کاری پیش آمده که نمی تواند از آن صرف نظر کند."

 

 

جری که هیچوقت نمی دانست چه حرفی را باید کجا بزند بلند گفت :" هی مارتین! اشکالی نداره ! عوضش به موقع یخ ها رو آوردی! گمونم تا فردا که کشیش به دهکده برگرده احتیاجمون بشه !"

 

ویلیام با شنیدن این جمله آهی کشید ، بر روی صندلی اش در حیاط نشست و احساس کرد که دیگر هرگز نمی تواند بدون تینا از روی آن صندلی بلند شود.

 

صدای ماری به گوش می رسید که سعی می کرد جری را توبیخ کند.

 

 

 

 

پایان خبر /

 

هیپنو تیک | ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۱۶
۰۵ خرداد۲۱:۰۶

+ز هشیارانِ عالم هر که را دیدم غمی دارد 

دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد.......

 

+به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نَمی از عشق می بینم
مرا می ساختند ای کاش، از آب و گِلی دیگر........

 

 

دنیا خونه ی امنی نیست....

شکایتی ندارم ...

و از شکایتی نداشتن خوشحالم ....

 

 

می دونید بچه ها تموم عمرم سعی کردم برم تو دریا .... تو عمیق ترین قسمتش ولی خیس نشم

اما نمیشه

رفتن توی دریا مساویه با خیس شدن

و مولکول های آب هیچوقت ازت نمی پرسن با چه هدفی وارد دریا شدی :)))

 

همینه دیگه ....

همینه :)

 

اشکالی هم نداره ❤💫 :)

 

 

 

هیپنو تیک | ۰۵ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۰۶
۰۵ خرداد۱۴:۱۹

به گزارش پایگاه خبری دنیای اقتصاد :

محمد جواد آذری جهرمی

محمود احمدی‌نژاد

مجید انصاری

محمد باقری

مهرداد بذرپاش

مسعود پزشکیان

عزیز جعفری

سعید جلیلی

اسحاق جهانگیری

غلامعلی حداد عادل

محمد جواد حق‌شناس

حسین دهقان

علی ربیعی

محسن رضایی

علیرضا زاکانی

محمد شریعتمداری

علی شمخانی

محمد صدر

عزت‌الله ضرغامی

علی طیب نیا

محمد‌جواد ظریف

محمد‌رضا عارف

حسین علایی

پرویز فتاح

محمد باقر قالیباف

مصطفی کواکبیان

علی لاریجانی

 غلامحسین محسنی اژه‌ای

محمد  مخبر

علی مطهری

 شهیندخت مولاوردی

محسن مهرعلیزاده

 محمد‌باقر نوبخت

 محسن هاشمی

ناصر همتی

عباس آخوندی

 

 

هیپنو تیک | ۰۵ خرداد ۰۳ ، ۱۴:۱۹
۰۱ خرداد۱۸:۰۲

اولین پست رفتن :

 

 

باید بروم.

چرا؟

چون تو را بسیار می‌خواهم... و باید اندازه خواستنت بشوم! باید برای آن روز خودم را آماده کنم.

اگر رفتی و بسیار رفتی و شهید شدی...؟

آن وقت تو باید اندازه‌ خواستنم شوی!

- مسابقه است؟

- اینطور که پیداست...

- مسابقه بدهیم؟

- بدهیم :)


_______________________________________________
شادی روح شهدا صلوات

+ ممنون از نویسنده ی اولین متن....... 🌷🌿_______________________________________________

 

 

نسخه ماه‌زده :

 

+برو !

_آخر اگر بروم با دلتنگی برای تو چه کنم؟ مگر دوستم نداری؟

+چرا.... خیلی دوستت دارم! بیشتر از هر آدم دیگری در دنیا ...

_پس چرا می خواهی کنارت نمانم؟

+چون تو را برای همیشه می خواهم... و نه تنها اکنون .....

_ و همیشه و اکنون جمع نمی گردند مگر در رفتن‌.

 

 

 

+ شما هم می توانید این مفهوم را باز آفرینی کنید  :)

و زیر همین پست یا در وبلاگتون انتشار بدید 

 

 

+ بسم الله....... !  :)

هیپنو تیک | ۰۱ خرداد ۰۳ ، ۱۸:۰۲
۰۱ خرداد۱۷:۰۰

سر کلاس یکی از درس ها که نمی گم چه درسی بود ×_× !

بحث سر شنبه بود که روز ملی جمعیت بود 

و از طرف دانشگاه برای اساتید امتیاز تعریف شده برای شرکت در کنگره ها 

استادمون می گفت خیلی از اساتید فقط برای نمره ارتقا شرکت کرده بودن و در مجموع اعتقادی به سیاست های افزایش جمعیت نداشتن.....‌ 

 

۱. ولی برای پیشرفت در همون نظام سیاسی ای که کنگره رو برگزار کرده بود حاضر شدن !

 

سخنران اول رفته بالا و گفته آقا اصلا چرا باید بچه داشته باشیم ؟ نداشته باشیم خب ... ! و صدای تشویق ها سالن رو پر کرده بود ! یعنی بیشتر اساتید فقط برای ارتقا گرفتن شرکت کردن بدون اینکه براشون اهمیت داشته باشه.

 

 

یکی از بچه ها : استاد چرا افرادی که توی غزه بین جنگ و موشک و آوار زندگی می کنن بازم باردار می شن و می خوان جمعیتشون بیشتر بشه ؟!

 

استاد : اقدام کردن به داشتن بچه در غزه کار احمقانه ایه.

 

من : چرا استاد؟

 

استاد : وقتی اسم غزه میاد گارد نگیرید بچه ها ...

بچه ها : آره بابا ... گارد نگیر ... عح... دوباره این گارد گرفت !

 

استاد : به خاطر اینکه یه زوج هنگام تصمیم به فرزند آوری باید به اقتضائات جامعشون بیشتر توجه کنن  تا دوست داشتن و دوست نداشتن خودشون و اگه در قحطی یا سختی به سر می برن اون نوزاد جدید سربار جامعشون میشه.

 

من : اولا این که دوستان فکر کردن من چون اسم غزه اومده گارد گرفتم خودش یه گاردیه که نسبت به من دارن !

ثانیا چرا فقط در فرزند نیاوردن فرد باید اولویت جامعه رو به اولویت خودش ترجیح بده ؟ چرا در فرزند آوردن اینجوری نباشه ؟!

 

استاد : چون فرزند آوری خیلی شخصیه و به زوج بستگی داره.....

 

من : اگه به زوج بستگی داره پس چرا بچه آوردن در غزه احمقانست؟

 

استاد : چون مناسبات اجتماعی مهم تره .

 

من : پس چرا بچه نیاوردن در ایران احمقانه نیست ؟

 

استاد : چون فرزند آوری خیلی شخصیه و به زوج بستگی داره 🗿

 

 

بچه ها : گارد .... گارد ..... گارد ..... گارد ..... گارد..... گارد ........

استاد : گارد .......

 

 

 

 

 

 

هیپنو تیک | ۰۱ خرداد ۰۳ ، ۱۷:۰۰