تابستان های دهکده گرم تر از روستا های مجاور است. مارتین پسر ارشد خانم لیزا به شهر رفته تا مقداری یخ برای ضیافت امشب مردم شهر بیاورد. جری، پیرمرد تنهای دهکده که زنش سال پیش مرده بود این بار به جای شخم زدن سعی می کند در حالی که کلاه حصیری اش را روی سرش نگه می دارد تزئین های جشن امشب را بین شاخه های درختان دور تا دور دهکده ببندد .
بچه ها در بشکه خالی ای که ویلیام از گاوداری قدیمی شان آورده آب ریخته اند و بچه قورباغه ها را توی لباس هم می اندازند و می خندند. سگ محبوب دختر ویلیام و تینا ، جانی هم آنجاست و بین بچه ها حرکت می کند و هر از گاهی با تماس آب با پوستش هاپ هاپ کنان خودش را تکان می دهد.
آلبرتا دختر جوان دهکده که با یک مهندس فرانسوی در شهر نامزد است سرخوشانه صندلی اش را روی ایوان می گذارد و شروع به تکمیل گلدوزی اش می کند. ویلیام که بابت خراب کردن منظره ی رو به روی خانم آلبرتا با بشکه گاوداری متاسف بود کلاهش را در می آورد و از پشت پرچین ها تکان می دهد و می گوید:" عصر به خیر خانم آلبرتا !"
آلبرتا موطلایی در حالی که سعی می کند سبک سری های یک دوشیزه را با وقار یک بانوی شوهر دار جایگزین کند موقرانه می گوید :" عصر به خیر آقای ویلیام! تینا چطور است؟"
ویلیام می گوید:" خوب است! خوشحال تر این نمی شود . امشب مهمانی فارغ التحصیلی جیکوب از کالج است. خوب می دانی که تا حالا از دهکده ی ما کسی به کالج راه پیدا نکرده بود آلبرتا."
آلبرتا که این حرف را توهینی آشکار به نامزدش می داند با آزردگی جواب می دهد:" البته آقای ویلیام! چون من و جیمز هنوز در کلیسا عروسی نکرده ایم که اولین مهندس واقعی دهکده را از نزدیک ببینید!"
ویلیام سر خوشانه کلاهش را روی سرش می گذارد و در حالی که زیر لب زمزمه می کند عوضش جیکوب اولین پزشک دهکده می شود به سمت کلبه اش حرکت می کند.
ماری، مادر آلبرتا و معشوقه ی پیشین ویلیام از پشت پنجره ی کلبه کنار دخترش می آید و به جاده نگاه می کند. تینا هروقت این حرکت او را می بیند به کنایه به همسایه ها می گوید:"حتما منتظر است شوهر دریانوردش بعد از ۲۰ سال گم شدن از همین جاده برگردد!"
ویلیام مشغول کمک کردن به جری می شود که تینا از درون کلبه صدایش می زند :
"ویلیام! ویلیام!"
ویلیام سرش را با سرمستی می برد داخل کلبه . یک تکه از کیک تمشکی که تینا برای مهمانی شب پخته بود و گذاشته تا خنک شود را می کند .... : بله تینا ؟! آمدم !
تینا که بهترین لباس هایش را پوشیده و حرارت فر موهای بافته شده جلویش را به هم ریخته پیش بندش را باز می کند.
ویلیام که نمی داند چه اتفاقی افتاده خودش پیشنهاد می دهد :" می خوای در اون مربای توت فرنگی رو برات باز کنم؟"
تینا نگاهش را از ویلیام می گیرد . به ناخن هایش نگاه می کند و از ویلیام هم دعوت می کند بنشیند : بشین ویل! می خواستم به یاد جوونی هامون ازت یه سوال بپرسم."
ویلیام سعی می کند آخرین تکه کیک را بی اینکه روی زمین بریزد تمام کند و بعد کمی روی صندلی اش وول می خورد :" بپرس عزیزم . می دونی که من همیشه آماده تا به سوال های تو جواب بدم." و بعد آب دهنش را قورت می دهد .
تینا نگاهش را از دست هایش بر می دارد و مستقیم به چشم های میشی شوهرش خیره می شود و می گوید :
" ویلیام ...! از تو می خوام که خوب روی سوالم فکر کنی و بعد جواب بدی. دلم نمی خواد بهم دروغ بگی ! پس لطفا حقیقت رو بگو ! حتی اگه به اندازه ی قهوه های آشپز عمه لیزا تلخ باشه ! اگه هم بهم دروغ می گی لطفا جوری باشه که فکر کنم واقعیته ! دروغ های ضعیف ناراحتم می کنه . حالا می خوام سوالم رو بپرسم ویل عزیز.... آیا تو ...؟"
[تلویزیون برفکی می شود ، فاضل نظری در حالی که از روی مبل بلند می شود تا آنتن را درست کند با خودش می گوید : جوابت هرچه باشد بر سوال خویش می گریم..... ]
تینا از پنجره به بیرون نگاه می کند. خورشید دارد آخرین نفس هایش را می کشد. کار آذین بستن درخت های دهکده تمام شده و بچه ها به خانه هایشان رفته اند تا لباس هایشان را برای مهمانی عوض کنند. ویلیام به خانه جری رفته تا پله چوبی شکسته انباری اش را تعمیر کند.
تینا غذا ها را کنار کیک های تمشک تزئین شده روی میز می چیند . جیکوب و جیمز دیر کرده اند ، با خودش فکر می کند حتما ارابه شان خراب شده یا اسبشان رم کرده است.
در کلبه را باز می کند و می رود بیرون. نسیم ملایمی به صورتش می خورد. دامنش را کمی بالا نگه می دارد تا در بالا رفتن از تپه مزاحمش نشود.
بالای تپه یک نفس عمیق می کشد و روی تاب کودکی جیکوب که سال هاست روی درخت سیب بی استفاده مانده می نشیند.
تاب جرق جرق می کند و تینا آرام روی آن تاب می خورد.
به ویلیام فکر می کند و به اولین روزی که پایش به سنگی گیر کرده بود و با حواس پرتی تمام، سطل شیر را روی لباس جدید ویلیام که در صف روزنامه ایستاده بود خالی کرده بود .
به نامه های یواشکی شان که همیشه پر از شکوفه های خشک شده سیب بود تا اولین شب عروسی شان که ویلیام به او قول داده بود تا زمانی که درخت سیب بالای تپه است به او که زیبا ترین دختر کل دهکده است وفادار بماند.
به اولین باری که روی درخت سیب برای جیکوب تاب بسته بود فکر کرد و به آخرین روز تابستان گذشته که دهکده را به مقصد کالج ترک کرده بود .
دستش را بلند کرد و یک سیب چید . آرام سیب را بو کرد و باز هم تاب خورد. با خودش گفت چقدر دلم برایت تنگ شده پسر کوچک و بازیگوشم..... و بعد با یادآوری بازیگوشی های ویلیام در دورانی که با هم به مدرسه روستای بالاتر می رفتند ، لبخندی روی لب هایش نشست، "پدر و پسر از اول مثل هم بودید! تخس و مغرور !"
هوا کم کم داشت تاریک می شد . تینا بافته ی موهایش را باز کرد و اجازه داد مثل آن زمان ها که دختر کوچکی بود و مادرش روی تاب هولش می داد و برایش شعر می خواند آزاد و رها باشد ......
مادرش هولش می داد و برایش با همان صدای آهنگینش آواز می خواند و موهایش در باد حرکت می کرد :
تینای کوچک من تینای زیبای من فرشته ی مامان و بابا.........
صدای درشکه پدرش نزدیک و نزدیک تر می شد . مادر از روی تاب بلندش کرد . بوسه ای روی موهای خرمایی اش زد ، شکوفه سیبی را که چیده بود لای موهایش گذاشت و دست در دست هم رفتند تا همراه پدر آن شب به خصوص را به رستورانی در شهر بروند......
شب از نیمه گذشته بود
خوراکی ها روی میز مانده بود و همه منتظر مارتین و جیکوب بودند .
بالاخره شبح درشکه ای از دور به چشم خورد.
ماری فریاد زد :" آنجا را نگاه کنید ! درشکه !"
ویلیام گفت:" امیدوارم جیکوب باشد.."
مارتین خسته از راه رسیده بود . ویلیام پرسید :" جیکوب را ندیدی ؟ اتفاقی پیش آمده که او هم بهتر است بداند."
جیمز که آثار خستگی در چهره اش نمایان بود گفت:" نه ... لحظه ی آخر نامه ای به من داد و گفت در شهر برایش یک مهمانی کاری پیش آمده که نمی تواند از آن صرف نظر کند."
جری که هیچوقت نمی دانست چه حرفی را باید کجا بزند بلند گفت :" هی مارتین! اشکالی نداره ! عوضش به موقع یخ ها رو آوردی! گمونم تا فردا که کشیش به دهکده برگرده احتیاجمون بشه !"
ویلیام با شنیدن این جمله آهی کشید ، بر روی صندلی اش در حیاط نشست و احساس کرد که دیگر هرگز نمی تواند بدون تینا از روی آن صندلی بلند شود.
صدای ماری به گوش می رسید که سعی می کرد جری را توبیخ کند.
پایان خبر /