🌃ماهشهر🌙

آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است در به در، در پی گم کردن مقصد رفتیم

🌃ماهشهر🌙

آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است در به در، در پی گم کردن مقصد رفتیم

🌃ماهشهر🌙

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد.......




فاضل نظری

پیوندهای روزانه

۲۰ مطلب با موضوع «حرفِ سیاسی» ثبت شده است

۱۶
مرداد ۰۲

به امام رضا توهین کرده مشکل روانی داشته
با ماشین زده مامور رو شهید کرده مشکل روانی داشته
خانم محجبه رو زده مشکل روانی داشته
تو هیئت رقصیده مشکل روانی داشته

اونوقت ما میگیم یه سریا روانین میگن نه خیر ما قشر فرهیخته ای هستیم

 

🗣حاجی دموکرات

 

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۹
ماه زده
۰۹
مرداد ۰۲

یعنی چی که میگی حرفای علی کریمی اشتباهه؟ خودم دیدم تو بایرن مونیخ پاس گل داد.
‎#منطق

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۰۷
ماه زده
۰۸
مرداد ۰۲

چگونه مذهبی صورتی شویم؟ را از اینجا بخوانید.  . .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۵۵
ماه زده
۰۷
مرداد ۰۲
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۱۲
ماه زده
۰۵
مرداد ۰۲

توی مجلس امام حسین، شرابخوار میتونه بیاد، اما شراب نه
توی مجلس امام حسین، گناهکار میتونه بیاد، اما گناه نه
 

 

🗣بای‌پولار

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۲ ، ۱۹:۳۵
ماه زده
۲۰
تیر ۰۲

📌
کارنابلد هستید و آزاردهنده.
حاجیان خسته را در هُرمِ گرمای صحرای غدیر نگه‌داشته‌اید تا آنان که عقب مانده‌اند ملحق شوند.

حق‌الناس نیست که گفتید آنان که پیشاپیش رفته‌اند هم در این گرما بازگردند؟!

جهاز شترهای ملت را روی هم انداخته‌اید و با کفش رویشان ایستاده‌اید که چه اعلام کنید؟!

کاش این‌قدر هزینه معنوی برای امت اسلام درست نمی‌کردید.

متن: خودم اون آخرای جمعیت زیر سایه
تصویر: ندارم. اشعث رفته جلو ببینه برام تعریف کنه!

 

 

+ کیا نکته رو گرفتن؟

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۲ ، ۱۵:۲۴
ماه زده
۱۹
تیر ۰۲

نشسته ام در تاریکی و نگاه می کنم 

نگاه می کنم به کجا؟

نگاه می کنم به.....

به هیچ

منتظر آمدن کسی نیستم که به در نگاه کنم

انتظار پرگشودن از خودم ندارم که به پنجره نگاه کنم

به هیچ جا نگاه نمی کنم

تاریکی 

آه 

تاریکی 

و تو چه می دانی تاریکی چیست؟

الحمدلله الذی خلق التاریکی

تاریکی نعمتیست فوق نور 

تاریکی با شکوه است

تاریکی بی نهایت است

از کراماتم این است که بیشترِ عمرم را در تاریکی گذرانده ام

و نه نور 

چه کسی می گوید تاریکی بد است؟

کجای تاریکی بد است وقتی در تاریکی نمی توانید چهره ی آدم ها با چشم های قضاوت گرشان را ببینید ؟

در تاریکی پرنده ی آزاد و اسیر هر دو جسمیست کوچک در انبوه پر. فارغ از نظر بازی چشم ها با رنگ های پر ها و شاه‌پر ها

در تاریکی گل خرزهره و اطلسی هر دو گیاهند 

در تاریکی مبل های وصله دار خانه ی ما به اندازه ی تاج دار های سلطنتی خانه ی شما راحتند 

در تاریکی نان بیات سفره ی ما به قاعده ی نان تست برک فست تیبل شما نان است

در تاریکی اسیر و آزاد به یک اندازه آدمند

گیرم اسیر قدری بیشتر 

هنوز هم که هنوز است حس می کنم حلقه ی مفقود دنیای ما آدم ها نور نیست

تاریکیست 

شیر توت فرنگی خوردن کسی که با یقین در تاریکیست از شیر موز خوردن کسی که با شک در نور است مقدم تر است 

و کسی که تاریکی را به روشنی بشناسد اجرش همانند کسی است که از طالقانی تا مسجد سید را هزار بار با پای برهنه رفته باشد و هزار بار شتر لواشک را میان مسلمین قسمت کرده باشد و هزار قاچ پیتزا را از بردگیِ جعبه رهانده باشد....

حس می کنم انرژی هیچ کاری را ندارم

خودم را با قلاب وصل کرده ام به روزمرگی و طی می کنم

تا از کسی عقب نمانم

صبح زود بیدار می شوم

درسم را می خوانم

کلاس می روم

در کارهای خانه کمک می کنم 

اما  دلم با هیچکدامشان نیست

فقط می دانم که غول سیاه افسردگی از زندگی ام نمی رود

پس چه اشکال دارد که با او زندگی کنم؟

پتویم را با او شریک شوم و برایش پاپ کورن کچاب بخرم؟

و تولدم

خیلی خوب بود 

خیلی.....

الحمدلله الذی خلق الروز تولد

خیلی روز خوبی بود 

و از روز تولدم روزی بود که تولدم نبود ولی غدیر بود

یاسمن برایم یک کتاب خوشگل قرمز فرستاده بود 

شاگرد خیاط یک کتاب ماه 

و مبینا هم یک کتاب شعر 

برادرم یک جوجه کوچولوی سنگی 

و مامان و بابا یک فلاسک که از کیفش می شود خوب جا مدادی ای بیرون کشید 

کلی تبریک دریافت کردم

از کلی آدمِ مهربان 

مبینا برایم توی جلسه ی مجمع تولد گرفت 

آن هم با نون خامه ای 

اگر یک شیرینی توی کل دنیا باشد که دوست نداشته باشم نون خامه ایست 

اما اینقدر ذوق کردم که چند تا خوردم

تا آنجا که در حالی که بلانسبتِ خرس گریزلی در حال بلعیدن آخرین نان خامه ای بودم مبینا گفت بچههههه اونو نخور . می خواستم شمعت را بگذاریم رویش . 

اما دیگر دیر شده بود و نان خامه ای در گلویم نایستاد و نرم و سوسکی به پایین لغزید....

کافر همه را به کیش خود پندارد؟

از نظر روانشناسی بله. 

از آنجا که مرز شادی واقعی با تظاهر کردن به شادی در زندگی شخصی ام مبهم است 

می پندارم که خیلی ها واقعا خوشحال نبودند و حقیقتا به بند کفش پای چپشان بود تولدم اما اما شاید از روی احترام و رو در وایسی و این جور چیز ها تبریک گفتند. 

از این قرار که ای بابا به چپم که امروز تولدت است و...... ای بابا عزیزمممم الهی ۱۲۰ ساله بشییییی . به همه ی آرزوهات برسیییییی . خیلی تبریککک می گممممممممم و...... استیکر کیک و بادکنک و کادو .

اصلا کار درست را همین گروه می کنند 

به چپِ نداشته ی دنیا ( دنیا مونث است دیگر دوستان! ) که من امروز به دنیا آمده ام.

واقعا کسی ذوق داشت برای آنروز؟

ناموسی ؟

حاشا و کلّآ.....

دلتان بسوزد بچه ها... دلتان بسوزد

شاگرد خیاط را دیدم و یک متن خوشگل با دست خط آبی و مهربانش هم گرفتم ! 

یاسمن برایم از آن طرف کشور یک نامه ی گوگولی نوشت .

دوست اینقدر فرفری؟ 

حاشا و کلّآ.........

چشمم به ایتا خشک شد آقای A تولدم را تبریک بگوید.

نه به خاطر اینکه اگر حضرت آقا انگشت همایونی را روی  صفحه کیبورد سلطنتی نلغزانند و یک : سلام. خوبی؟ تولدت مبارک. بای.  ِ بلیغ و فصصصیحححح تایپ نفرمایند تولد من مبارک نمی شود.

بلکه دلم می خواست هدیه تولدم این باشد که من باشم و تولدم هم باشد و A هم آن طرف گوشی باشد و آب محله تا شب قطع باشد و ...... وارد جزئیات نمی شوم...

دلم می خواست به دوستم پیام بدهم و بگویم : سلام آقای فلانی

حالتان چطور است؟

تولدم مبارک باشد 

ان شاالله به همه ی آرزو های قشنگم برسم 

و در کنار عزیزانم زندگی خوبی داشته باشم

اما این کار را نکردم

و بهتر که نکردم 

امشب که در تاریکی نشسته بودم یا شاید هم ننشسته بودم فهمیدم که در حقیقت ز پادشاه و گدا فارغم به حمدالله...

و دریافتم که می توانم تک تکشان را ریز ریز کنم و به جای برف شادی بریزم روی سر خودم

باری اگر لیاقت برف شادی بودن در ایشان باشد.....

مامان روز تولدم گفت افتخار می کند که دختری مثل من دارد هرچند بعدش خاطر نشان کرد که اگر دختری مثل من نمی داشت هم به هیچ جای زندگی اش بر نمی خورد اما خیلی خوشحال شدم که بعد از مدت ها یک جمله ی محبت آمیز گفت

مامان امروز به خاطر اینکه بدون اطلاع دارن به او با دوستم قرار گذاشته بودم من را زد . 

اگرچه گفت بد نیست اگر هم از سر سفره بلند شوی و بروی اما چون نهایتا گفت بگذار کمی دیگر برایت غذا بکشم فهمیدم که می خواهد آشتی کند

من واقعا رویم نمی شود اینجا بنویسم با ۱۹ سال سن مادرم می زندم ... اما اشکالی ندارد . من ناراحت نمی شوم

بعد هم دیوار من کوتاه است 

هرکس از هر جا عصبانی است سر من خالی می کند

تقدیر را باید پذیرفت.... تقدیر را........

بابا گفت به خاطر من رفته شکلات تلخ خریده

یعنی یک مرد ۲ متری ۵۰ ساله به خاطر من رفته شکلات خریده؟

وای ...

گلبم....

بسی مراتبِ خوشبختی..........

خدایا...؟!

شکر 

بابتِ همه چی

١. شب قبل از آن خواب A را دیدم بعد از قرن ها

٢. وقتی رفتم توی جلسه کسی که چای آورد دقیقا شبیه او بود

تا ۳ نشه بازی نشه؟

به خودم گفتم اگر سومین نشانه را هم دیدم می فهمم که امروز به یادم بوده

خبری نشد تا شب

۳. شب که در پارک بودم دیدم یک نفر شبیهش با موتور ۳ از جلوی چشمم رد شد

۱...۲...۳!!!

به نشانه های محیط اعتقاد دارید؟

من اعتقاد دارم

و این قضیه را بر این حمل می کنم که به یادم بوده

هرچند اینکه در یادش باشم یا نباشم مهم نیست

 

دلم می خواهد از همه ی شبکه های اجتماعی بروم

این را کسی می گوید که فضای مجازی را دست نمی زند نفس می کشد....

دلم می خواهد از همه دور باشم

بیت الاحزان بسازم

دلم می خواهد با خیال راحت غمگین باشم

بی اینکه خودم را برای حفظ روحیه ی بقیه شاد جا بزنم

دلم می خواهد گریه کنم

ناراحت باشم

رنگ های تیره بپوشم و حتی الامکان با نور خورشید رو به رو نشوم

آدم بعضی وقت ها با ماندن از خودش پوسته ای تو خاالی و شکننده می سازد

می خواهم بروم

شاید هم یک روز رفتم

یک روز بعد از ظهر....

 

احساس  می کنم که آخرین قطره های قهوه ی ترک هستم روی لباس روشنی مهمانیِ‌تان

که محض رو در بایستی با دوستتان پوشیده اید 

به بهانه ای از پشت میز بلند می شوید و می روید بیرون

با بطری آب معدنی کوچکتان آب می ریزید روی لکه ، که تا خشک نشده پاکش کنید

دستتان را می کشید رویش و من پیش از آنکه متوجه شوید از زندگیِ کرم رنگ اتوکشیده ی تان برای همیشه پاک شده ام

شما بر می گردید پشت میز پیش دوستتان

کوکیِ کوچک کناز قهوه را مجلسی گاز می زنید

کمی از پودر هایش به خیسی جای لکه ی من می چسبد 

کامِ روحم شیرین می شود 

همه ی بهره ی ما از این دنیا همان پودر شیرین کوکی است روی لکه ی خیسِ تلخی که هستیم

جای خالی ام خشک می شود 

و باریستا صورت حساب را می آورد

شما و دوستتان سبک بارانه از کافه خارج می شوید

و من به فراموشی سپرده می شوم

اصلا هم درد ندارد

فراموشی حق است

درست به اندازه ی مرگ

خاطرتان پریشان نباشد از روزی که من نیستم

نه حالا

گفتم یک روز بعد از ظهر

حالا که شب است

کو تا ظهر و بعد از ظهر ؟!

راستی لباس کرمی رو در وایسی دارتان را برای فردا اتو زده اید؟

نا سلامتی با دوست صمیمیتان در کافه قرار دارید!

 

 

 

 

پایان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۰۲:۲۱
ماه زده
۱۱
تیر ۰۲

امروز عصر رفته بودم خونه ی یه خانم تحصیل کرده 

یه خانم استادِ دانشگاهِ ادبیات انگلیسی

یه خانم عاقل و فهمیده 

یه خانم زیبا 

یه مادر خیلی خوب 

چه فایده وقتی تاریخ رو کج فهمیده؟ 

از اون آدم هایی که هیچ عیبی ندارن غیر از ماهواره دیدن

و اینم عیب کمی نیست!

جدی ماهواره چیکار می کنه با مغز آدم ها ؟

اینایی که از یه مدت بیشتر می بینن انگار مسخ می شن

۱ ساعت داشت برام توضیح می داد که عرب ها اومدن تو ایران 

قتل و خونریزی و x و y کردن 

به زور مردم رو مسلمون کردن 

کتابخونه ی جندی شاپور رو آتیش زدن و کتاب ها و مراکز علمی ایران رو از بین بردن 

علی اومد ایران قتل و خونریزی کرد و رفت

علی از مانی ( همون نقاشی که ضد زرتشت بود و آخرش ادعای پیامبری کرد ) سواد خوندن و نوشتن یاد گرفت

علی.....

علی......

علی......

در تمام مدتی که باطل می گفت من خیره شده بودم به یه نقطه ی نا مشخص 

حرف هاشو نمی شنیدم

هربار می گفت علی ، شاگر خیاط درونم می گفت :

هزار جان گرامی فدای نام علی.....

 

پتانسیل اینو داشتم هربار می گه علی برای نخ های لباس آفتاب خورده ی علی بمیرم 

دلم می خواست جای وضو به علی تیمم کنم و نماز واجب بخونم

دلم می خواست علی پاشو بذاره رو چشم من وقتی می ره سمت نخلستان

دلم می خواست سنگی باشم که علی وقتی می خواسته وضو بگیره دستارش رو می داشته روش 

اصلا آدم به حق حسودیش میشه که با علیه

 

هربار می گفت علی داشت با روح و روان من بازی می کرد 

وسطش نگام کرد گفت دوست ندارم فقط شنونده باشی . نظر تو چیه؟ 

گفتم حقیقتش نظر دارم.  ولی گفتن و نگفتنش فرقی نمی کنه.

 

گفت این شمع رو برای تو روشن کردم. باهاش آرزو کن.

داشت به افاضات تاریخیش در مورد محمد و علی ادامه می داد که وسطش شمع رو فوت کردم تو صورتش .

گفت چرا شمع رو فوت کردی؟

گفتم آرزومو کردم.

الهی خدا به حق حسین به عشق علی دچارت کنه.

 

+ چی باعث میشه یه نفر تاریخ طبری رو قبول نداشته باشه ولی کتاب دین ، **** مقدس رو قبول داشته باشه؟

 

 

+ گویند علی می زده صد وصله به کفشش 

ای کاش دل خسته ی من کفش علی بود.......

 

+ از لحاظ روحی نیاز دارم کفش علی باشم :}

 

+ هیچوقت به اندازه ی وقتی که در مورد علی دروع می شنوم حس نمی کنم عاشقشم :}

 

۹ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۰۲ ، ۰۲:۳۷
ماه زده
۰۳
تیر ۰۲

نمیذارم یادتون بره یکی از برانداز واسه تضعیف نظام به یه آخوند قهوه نفروخت و بقیه بهش می‌گفتن دمت گرم خیلی مردی.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۳ تیر ۰۲ ، ۲۰:۴۰
ماه زده
۰۱
تیر ۰۲

عکسای رهبری رو در حال کتاب‌خوندن و کتاب خریدن توییت نکنید؛ شاید یکی رهبرش تاحالا کتاب ندیده باشه.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۲ ، ۰۲:۲۰
ماه زده