🌃ماهشهر🌙

آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است در به در، در پی گم کردن مقصد رفتیم

🌃ماهشهر🌙

آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است در به در، در پی گم کردن مقصد رفتیم

🌃ماهشهر🌙

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد.......




فاضل نظری

پیوندهای روزانه

۴۳ مطلب با موضوع «فریاد» ثبت شده است

اگه یکی یه روز آرزو کرد

روزی برسه که

تو احساس اونو داشته باشی 

ولی یکی مثل امروز خودت باهات برخورد کنه 

 

و تو از مستجاب شدنش به خودت نلرزیدی 

 

یعنی رفتارت درست بوده 

ادامه بده =) 

 

اگه نه 

امیدوارم فرصت جبران کارت بهت داده بشه 

 

اگه جبران نکردی 

 

امیدوارم خیلی زود 

تک تک سلو های بدنت تو خودشون خودکشی کنن

ولی حتی یه قطره اشک هم از چشمات نیاد  :)

 

امیدوارم وسط صحرای نمک کف پاهات زخمی شه 

 

امیدوارم تشنه تو رودخونه ی آب شیرین غرق شی 

 

امیدوارم جلوی چشم دشمنات زمین بخوری 

 

امیدوارم صدای خنده هاشونو بشنوی 

 

سخته نه ؟ 

خیلی سخته

 

آره داداش ما هم اولش سختمون بود :)

ما هم درد کشیدیم 

داداش

منو ببین !

 

ما..

 

سختی دیدیم که سخت شدیم  :)

 

 

ما 

سخت شدیم 

ولی سختی ندادیم 

 

ما مرد شدیم داداش 

ما مرد شدیم :)

 

نبودی ببینی مرد شدیم داداش :)

نبودی ببینی 

 

ولی مرد که بد کسی رو نمی خواد داداش 

می خواد؟ 

 

 

همه حرفامو پس می گیرم 

 

مهم نیست 

 

اینقد اینجا می نویسم تا بمیرم 

 

اینقد اونجا ننویس تا ب‌‌‌‌......

 

 

 

 

 

زبونم لال 

 

شما زندگی کنید . 

 

 

 

"همین" !

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۰۳
ماه زده

برادرم خیلی موجود سخت‌مسواکی است. از همان بچگی مسواک زرد رنگ باب اسفنجی اش ارث نداشته اش را تصاحب کرده بود و با ها اَش سر جنگ داشت...

حالا که برای خودش مرد بزرگی شده و صاحب ریش و سبیل شده هم همینطور.

امشب بیشتر از ۵ بار از دم اتاقش رد شدم و گفتم مسواک بزن

یک بار جواب داد هان؟

بار دیگر هوم! 

دفعه ی بعدی اوهوم.

بعدش باااشه.

بعد ترش اوکییییی...

 

ساعت ۱۲ و نیم شب خمیر دندان را گذاشتم روی میزش 

مسواک نزد

 

بعد خمیر دندان و مسواک را گذاشتم روی تختش . در حالی که روی تخت دراز کشیده بود و سر موبایلش بود .

رفتم و آمدم دیدم هنوز مسواک نزده. 

 

من هم در یک حرکت جهادی روی مسواک خمیر دندان زدم و آن را در لپش فرو کردم تا مجبور شود برود مسواک بزند ...‌

 

 

A هم همینطور بود 

باید می کشتی اش تا مسواک می زد

شب ها نوک انگشتانم مو در می آورد از بس برایش تایپ می کردم

A جان  مسواک بزن!

A ی عزیزم مسواک بزن !

Aی من . چشم عسلی من. جان S مسواک بزن.

حیف دندان هایت است که مسواک نزنی.

پاشو پسر خوب...

پاشو . آفرین...

۳ ۴ بار هم زنگ می زدم شفاهی می گفتم برو مسواک بزن...

 

الله وکیلی من ساعت ۲ و ۳ دقیقه ی نیمه شب هیچ حرفی از این آدم نمی زنم

اما 

اما..

اما فقط دلم می خواهد یک بار پدرش را ببینم.

بگویم جناب آقایِ به اصطلاح ج !

شما که فرمودید من شایستگی پسر ۲۶ ساله تان را ندارم و به جهنم که چند سال به من قول داده است و معتقدید پسرتان با شاه نباید فالوده بخورد و خیلی چیز خاصی تشریف دارد!

همین یک قلم را بهتان می گویم که اگر من نبودم ۳ سال آزگار پسر شاخ شمشاد نزدیک ۳۰ سالتان مسواک نمی زد!

با دست و روی نشسته غذا می خورد !

معده اش از غذاهای افزودنی دار داغان شده بود!

کلاه کاسکتِ لامذهبش را سرش نمی گذاشت!

کمربند ایمنی اش را نمی بست!

توی سرمای منهای ۷ درجه با یک تا پیراهن پا می شد می رفت بیرون !

اگر من وقتی مریض بود روزی ۱۷ بار و ۱۸ بار به اش زنگ نمی زدم در شهر غریب نمی رفت دکتر حتی آن وفتی که کارش به بستری شدن کشید!

اگر من نبودم پسرتان از افسردگی سربازی یا دخانیاتی شده بود یا دراگی...!

اگر من نبودم پسرتان آن شب در رو در وایسی دوست هایش پیک مشروب را گرفته بود !

اگر من نبودم پسرتان در دام دختر های دنگی رفیق های پادگانش افتاده بود !

اگر من نبودم هنوز داشت توی آن کار خانه ی لعنتی هم قدم با همان دختر ها که نمی گویم.... کارگری می کرد !

 

اگر آن شب که می خواستید به خاطر بی کاری اش از خانه بیرونش کنید...

اگر آن روز ها که به خاطر کار پیدا نکردن بچه ی لیسانسه تان را فرستادید سر ساختمان کارگری ...

اگر وقتی پدر بزرگ مریضش را زنده برد شهر و از دنیا رفتنش را دید و درگذشته برش گرداند ...

اگر آن موقع که راننده ی شخصی فامیل های شما بود 

 

من پشتش نبودم ممکن بود الان شما چیزی تحت عنوان پسر نداشتید! دست کم با این سطح از حال خوب ! 

 

من سال ها تخته سیاه اشتباهات پسر شما بودم! 

من چیزهایی به اَش یاد دادم که ۲۳ سال در خانه ی شما یاد نگرفته بود! 

 

۳ سال پسرتان را مثل دسته ی گل تربیت کردم 

بچه تان را بزرگ کردم 

 یک بچه ی وابسته که نمی توانست بدون من تصمیم بگیرد آب بخورد یا نه را تبدیل کردم به مرد با جسارتی که شجاعانه و تنها تصمیم گرفت من را از زندگی اش بیرون بیندازد 

 

شاخ شمشادِ قند و نباتِ خورشید طلعتِ شما ۳ سال آزگار تا پیگیری اش نمی کردم مسواک نمی زد ! 

بعد شما فکر می کنید پسرم مردی شده و لیاقتش این دختر نیست و به جهنم که با قول و قرار پا گیرش کرده ؟ 

بچه تان را تپل و لپ گلی و سر حال و پوشک شده و شیر خورده و لباس تمیز پوشیده و حمام کرده تحویلتان داده ام ! 

حالا که یک پارچه آقا شده برای خودش دیگر ما بد شدیم آقای ج ! 

انصاف دارید شما آقای ج ؟

 

اصلا دختر دارید شما آقای ج ؟ 💔 :(

 

محض اطلاعتان جناب آقا! 

من آنموقع ها فقط ۱۶ سالم بود ! فقط ۱۶ سال ! 

۷ سال بچه تر از آقا پسرِ شما! 

اما بچه ی تان را مثل یک مادر بزرگ کردم

. عاشقش بودم.

چشم بستم. 

بار ها و بار ها بخشیدم.

آرامش کردم. 

تشویقش کردم.

غصه اَش را خوردم...

گریه اش را کردم.

از روی عکس بوسیدم 

از توی گوشی بغل کردم

از راه دور آیت الکرسی خواندم ، فوت کردم به اَش که بلا دور باشد اَزش .

حمایتش کردم 

دستِ خالی...

تک و تنها 

یک متر و ۶۰ سانت دختر ۱۶ ساله، پسرتان را به آقای متشخص و عاقلِ حالایش تبدیل کرد  :)

 

نه فقط شما و پسرتان 

من به گردن کل خانواده ی تان خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کنید حق دارم ....

 

نوجوانی و جوانی و درس و احساس و اعتماد خانواده و روحم را زنده زنده ... آتش زدم 

تا آشیانه ی قلب پسر شما گرم بماند ...

 

ما که چرخان می رویم جنابِ ج ! شو به خیر...! 

 

اما با چون مایی به غیرِ محبت روا نبود :} ...........................

 

 

 

پانوشته: شو خوش !

 

 

 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۳۲
ماه زده

بعضی وقتا دلم میخواد بهت زنگ بزنم بگم آدما دارن بهم آسیب میزنن و اذیتم میکنن، بعدش یادم میاد یکی از اون آدما خودت بودی.. . . ..

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۰۹
ماه زده

به طور کاملا زیر پوستی و سوسکی دارم یه دوره از پریشآن ترین دوره های زندگیم رو پشت سر می ذارم.

ذهنم داره دست و پا می زنه برای فکر کردن

ولی به هرکی چنگ می اندازه دود میشه ... می ره هوا 

مثل یه آدم تشنه که هر چند قدم یه بار سراب می بینه 

آب می بینم

ولی هیچی اونجا نیست

می دونی چی می گم ؟!

 

 

همه چی دروغه . به نظر می رسه هیچ حقیقتی نباشه.... و تنها حقیقت ممکن همین بود که گفتم.

اذیت نکن دیگه 

به شاخه های اون درخته نگاه کن

بگو سیییب! 🍎

بگو دوربین مخفی !

مرگِ صبا بگو دوربین مخفی........

یعنی واقعا دلتون هیچوقت برام تنگ نشد ؟

مرگِ صبا.....بگو داری شوخی می کنی 

بگو همش یه سورپرایز بی مزه بوده 

من می بخشم

من می بخشم

من جدی می بخشم

من عاشق شوخی های بی مزه ام خوشمزه ی من!

بیا بگو گفتی همه چی بین ما موقته ولی نیست....

می گذره 

آره می گذره مثل همه ی این سال ها

مثل دیروز که گذشت

مثل امشب و موهای سفید جدیدم

فردا صبح بلند می شم و می بینم بازم به من فکر نکردی

فردا هم می گذره 

مرداد تموم میشه 

شهریور می گذره 

ترم جدید ، قدیمی میشه 

از روزای جوونیمون می گذره 

همه چی می گذره 

آره همه چی می گذره ....

یه روز من از کنار دخترت 

یه روز تو از کنار خاک من 

 

زندگی رو سخت نگیر  

همه چی خیلی ساده‌است :)

 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۲۱
ماه زده

دلم می خواد یه شب وقتی خوابیدی بیام نگاهت کنم

البته اگه خوابیدی 

۲روز تو هفته شیفت شبی 

۲ روز از ۴ صبح باید بری 

۳ روز می تونی شب ها واقعا بخوابی 

 

یه فیلم بود 

حس ششم

دکتر مالکوم به پسربچه هه گفت همسرم به حرفم گوش نمی ده . چطوری باهاش حرف بزنم؟

گفت وقتی خوابه باهاش حرف بزن. اینطوری بیشتر می شنوه 

 

 تو سرزمین بیداری هیچ حرفی بین ما نمونده 

نذاشتی هیچی بینمون بمونه 

نه عشق نه احترام نه اعتماد .......

می گم شاید تو سرزمین رویاها با هم حرف داشته باشیم . مگه نه ؟

 

چند روزه دلم برات تنگ شده 

اما نمی خوام باهات حرف بزنم 

چون هیچ حرفی بینمون نمونده 

چون نمی دونم بعد سلام باید چی بگم

 

مثل آهنگ مورد علاقت که از بس بهش گوش کردی مغزت خودکار متنش رو ایگنور می کنه...

 

من بهت فکر نمی کنم

 

من هیچ عکسی ازت ندارم

هرچی به مغزم فشار میارم یادم نمیاد چطوری حرف می زدی

به شنیدن اسمت حسی ندارم

بعضی روز ها واقعا یادم نیست که وجود داری 

وقتی به خاطره هایی که داشتیم فکر می کنم حس می کنم اونا مال من نیستن . مال یه نفر دیگه اند 

حس نمی کنم هیچوقت بهت نزدیک بودم

حس نمی کنم هیچوقت می شناختمت 

انگار ۵ سال پیش رفتم تو کما 

حالا می فهمم آدمای دور و برم یه ربطی باید بهم داشته باشن

ولی نمی دونم چه ربطی 

می دونم که تو رو قبلا می شناختم و سال ها بین ما یه چیزی بوده 

ولی هرچی سعی می کنم یادم نمیاد که تو کی بودی و دقیقا چی بین ما بود 

 

با این حال حس می کنم قلبم تو رو می شناسه 

می دونی چی می گم؟ 

می دونی من... زندگیم خیلی خوبه 

خانواده دارم ، دوست دارم ، الان تابستونه فصل مورد علاقم ، ۶۵ هزار تومن تو کارتم پول هست ، می تونم نقاشی بکشم ، اینترنت دارم و اجازه دارم روزی یه شکلات بخورم

من واقعا خیلی خوشبختم

من واسه هیچی به تو نیاز ندارم

کلی دوست دارم که باهاشون حرف بزنم

کلی کتاب و فیلم دارم که حوصلم سر نره 

پول هم دارم

از وقتی هم رفتی خوشگل تر شدم

 

با اینکه بابت هیچی بهت نیاز ندارم ولی دلم می خواست بودی 

و فکر می کنم روزی که آدم همه چی داشت ولی بازم یکی رو دوست داشت یعنی واقعا عاشقشه 

 

شاید واسه همینه که عشق خدا به بنده هاش واقعی ترین و  عمیق ترین عشقه.

چون از همه چیز و همه کس بی نیازه وبی بازم عاشق ماست .

 

وقتی یاد حرف هات میوفتم چشمام پر اشک میشه 

من واقعا نمی تونم به کسی توضیح بدم که چرا با اون حرفای معمولی آسیب دیدم

من نمی تونم هیچ جوری ازت انتقام بگیرم

من نمی تونم احساسی که بهم تحمیل کردی رو بهت بفهمونم 

 

من دارممممممم تو آکواریومی که گیرم انداختی خفه می شممممممممم!!!!!!

 

و تو هیچوقت صدای مشت های ملتمسانه ی منو به شیشه ی آکواریوم نمی شنوی 

تو منو با یه پلنگ دم دراز تو یه اتاق عایق صوت انداختی و در رو روم بستی. تا حتی با صدای شکنجه شدن من هم بهت آسیب نرسه .

تو یه قاشق اسید بهم دادی و بعد جلوی دهنم رو گرفتی . من واقعا دوست داشتم اون قاشق اسید رو تف کنم تو صورتت . اگه قورتش بدم معدم می سوزه اگه ندم زبونم. من حتی نمی تونم جیغ بزنم و بگم آخ .

 

من دلم می خواست سرت داد بزنم ازت متنفرم ولی تو هندزفری گذاشتی تو گوشت و صدای آهنگت رو بلند کردی.

تو بهم درد دادی و حتی اجازه ندادی که بگم درد دارم

 

من واقعا دارم خفه می شم

هربار چشمام پر اشک میشه نمی تونم به کسی توضیح بدم که چرا ازت بدم میاد

تو اگه جای من بودی یه روزم خودتو تحمل نمی کردی 

ولی من ۱۰۹۵ روز تحملت کردم

 

من واقعا حالم خوب نمیشه

حتی اگه زجر کشیدنت رو ببینم

اگه جلوی چشمام تقاص پس بدی 

اگه بفهمی اشتباه کردی 

اگه ازت انتقام بگیرم

اگه خشم و تحقیر شدنت رو ببینم

 

من واقعا هیچ جوره آروم نمی شم

چون ضربه ای که به من زدی با شکستن یه پا و برگشت خوردن یه چک جبران نمیشه

 

بعضی اشتباه ها اینقد بزرگن که هیچ تنبیهی براشون مناسب نیست

ترجیه می دی فرد خاطی برای خودش راه بره و زندگی کنه 

چون هیچ تقاصی هم ارزش آسیبی که زده نیست 

 

بعضی وقتا به باد می گم به گوشت برسونه که ازت متنفرم

تو در برابر من از خودت مواظبت می کنی که آسیب هایی که بهم زدی به خودت پس ندم

ولی امیدوارم باد در گوشت جیغ بزنه که ازت متنفرم

امیدوارم صبح که می ری سر کار نسیم صبحگاهی بهت بگه که ازت متنفرم

امیدوارم وقتی دگمه ی کولر رو زدی دریچه ی کولر بهت بگه که ازت متنفرم

امیدوارم کلی آدم دوستت داشته باشن ولی بدونی که من ازت متنفرم

 

واقعا ازت بدم میاد 

ولی دلم برات تنگ شده 

 

من واقعا خداروشکر می کنم که زنده ای 

و فکر می کنم همین برای یه شکر ابدی کافی باشه

زنده باش

سالم باش 

پیش هرکی...فرق نمی کنه

 

 

 

راستی حواسم هست رسیدن محرم کی بود

ولی نخواستم براش پست سرسری بذارم

به همگی تسلیت می گم

 

 

 

 

 

 

 

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۲ ، ۰۲:۴۲
ماه زده

یکی از کارهایی که خیلی به آن علاقه دارم و انجامش می دهم یاد کردن است

فکر می کنم هر موجودی توی دنیا حق دارد به خاطر آورده شود 

شب ها می نشینم یک گوشه در تاریکی و آدم ها را با خوبی هایشان یاد می کنم

گیرم مرد نجار معتادی باشد که وقتی ۵ ساله بودم فرفره ی چوبی کوچکی را به من هدیه داد 

یا دختر کوچکی به نام درسا که با هم توی مدرسه دعوا می کردیم

و یا پیرزن تنهای محله ی دردشت که نشسته بود روی یک بتون سیمانی و می گفت این آجر ها را شوهرم روی هم گذاشت روی هم ، از این در چقد قالی بافتم دادم بیرون.... 

بچه هایم چقدر کوچک بودند 

شوهرم چقدر خوب مردی بود. شوهرم پلیس بود.

۱۲ سالم بود آمدم این خانه 

شوهرم زود مرد .....

 

امشب داشتم یکی را یاد می کردم که خیلی آزارم داده 

بعضی وقت ها آدم اینقدر برای چیزی هزینه داده و درد کشیده که نمی خواهد فراموش کند 

انگار که اگر فراموش کند یعنی تمام آن سال ها شوخی بی مزه ای بوده که باید به آن تک خند زد و از آن گذشت 

 

اما من هم به خاطر آورده می شوم؟

حس می کنم از زندگی خیلی ها خیلی زود محو شده ام 

کتاب‌هایی را ‌که به اش داده ام می ریزد دور. نقاشی ها را می گذارد توی بازیافت. عکس هایم را پاک می کند. سیمکارت جدید می اندازد و بعد بوووووم! 

انگار که هیچ سالی هرگز و ابدا هیچ ماه زده ای وجود خارجی نداشته .

اینقدر هزینه ی اجاره و تامین زندگی و مشغله های کار و زندگی جدید فکرش را مشغول می کند که دیگر یادم نمی افتد.

اگر هم بیوفتد هیچ احساسی را زنده نمی کنم.

شاید در زندگی قبلی ام فرمول ریاضی یا قرن شاعر های معروف یا ثابت پلانک بوده ام که فراموش کردنم این قدر ساده است

خودم وقتی کسی را یاد می کنم سعی می کنم بهترین احساسی را که در من زنده کرده بود به خاطر بیاورم . برایش آرزوی سعادت کنم و به احترامش سکوت کنم. 

من خیلی وقت است که از فراموش شدن نمی ترسم

دوست دارم صادقانه فراموش شوم تا کسی به تظاهر یادم کند 

درست مثل وصیت ژان والژان

در سطر های آخر بینوایان:

 

(آه ای کوزت کوچک و عزیزم

هنگامی که مردم مرا در قبر بی نشانی در حاشیه ی گورستان به خاک بسپار و همراهم صلیب آقای مقدسم مسیح را قرار بده 

تا سال ها بعد که رهگذرانی از آنجا عبور کردند

در نیابند که این قبر کهنه و فرسوده ی خفته در میان علف ها، آرامگاه ابدی مردیست که برای عدالت روحش به جنایت آغشته شد ، دختر عزیزش را در لباس عروسی دید ، داستان های بسیاری را پشت سر گذاشت و عاقبت در پناه لطف بی حد خداوند و مسیح در این گوشه از خاک میهنش فرانسه آرام گرفت.)

 

 

 

 

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۰۲ ، ۰۲:۳۲
ماه زده

نشسته ام در تاریکی و نگاه می کنم 

نگاه می کنم به کجا؟

نگاه می کنم به.....

به هیچ

منتظر آمدن کسی نیستم که به در نگاه کنم

انتظار پرگشودن از خودم ندارم که به پنجره نگاه کنم

به هیچ جا نگاه نمی کنم

تاریکی 

آه 

تاریکی 

و تو چه می دانی تاریکی چیست؟

الحمدلله الذی خلق التاریکی

تاریکی نعمتیست فوق نور 

تاریکی با شکوه است

تاریکی بی نهایت است

از کراماتم این است که بیشترِ عمرم را در تاریکی گذرانده ام

و نه نور 

چه کسی می گوید تاریکی بد است؟

کجای تاریکی بد است وقتی در تاریکی نمی توانید چهره ی آدم ها با چشم های قضاوت گرشان را ببینید ؟

در تاریکی پرنده ی آزاد و اسیر هر دو جسمیست کوچک در انبوه پر. فارغ از نظر بازی چشم ها با رنگ های پر ها و شاه‌پر ها

در تاریکی گل خرزهره و اطلسی هر دو گیاهند 

در تاریکی مبل های وصله دار خانه ی ما به اندازه ی تاج دار های سلطنتی خانه ی شما راحتند 

در تاریکی نان بیات سفره ی ما به قاعده ی نان تست برک فست تیبل شما نان است

در تاریکی اسیر و آزاد به یک اندازه آدمند

گیرم اسیر قدری بیشتر 

هنوز هم که هنوز است حس می کنم حلقه ی مفقود دنیای ما آدم ها نور نیست

تاریکیست 

شیر توت فرنگی خوردن کسی که با یقین در تاریکیست از شیر موز خوردن کسی که با شک در نور است مقدم تر است 

و کسی که تاریکی را به روشنی بشناسد اجرش همانند کسی است که از طالقانی تا مسجد سید را هزار بار با پای برهنه رفته باشد و هزار بار شتر لواشک را میان مسلمین قسمت کرده باشد و هزار قاچ پیتزا را از بردگیِ جعبه رهانده باشد....

حس می کنم انرژی هیچ کاری را ندارم

خودم را با قلاب وصل کرده ام به روزمرگی و طی می کنم

تا از کسی عقب نمانم

صبح زود بیدار می شوم

درسم را می خوانم

کلاس می روم

در کارهای خانه کمک می کنم 

اما  دلم با هیچکدامشان نیست

فقط می دانم که غول سیاه افسردگی از زندگی ام نمی رود

پس چه اشکال دارد که با او زندگی کنم؟

پتویم را با او شریک شوم و برایش پاپ کورن کچاب بخرم؟

و تولدم

خیلی خوب بود 

خیلی.....

الحمدلله الذی خلق الروز تولد

خیلی روز خوبی بود 

و از روز تولدم روزی بود که تولدم نبود ولی غدیر بود

یاسمن برایم یک کتاب خوشگل قرمز فرستاده بود 

شاگرد خیاط یک کتاب ماه 

و مبینا هم یک کتاب شعر 

برادرم یک جوجه کوچولوی سنگی 

و مامان و بابا یک فلاسک که از کیفش می شود خوب جا مدادی ای بیرون کشید 

کلی تبریک دریافت کردم

از کلی آدمِ مهربان 

مبینا برایم توی جلسه ی مجمع تولد گرفت 

آن هم با نون خامه ای 

اگر یک شیرینی توی کل دنیا باشد که دوست نداشته باشم نون خامه ایست 

اما اینقدر ذوق کردم که چند تا خوردم

تا آنجا که در حالی که بلانسبتِ خرس گریزلی در حال بلعیدن آخرین نان خامه ای بودم مبینا گفت بچههههه اونو نخور . می خواستم شمعت را بگذاریم رویش . 

اما دیگر دیر شده بود و نان خامه ای در گلویم نایستاد و نرم و سوسکی به پایین لغزید....

کافر همه را به کیش خود پندارد؟

از نظر روانشناسی بله. 

از آنجا که مرز شادی واقعی با تظاهر کردن به شادی در زندگی شخصی ام مبهم است 

می پندارم که خیلی ها واقعا خوشحال نبودند و حقیقتا به بند کفش پای چپشان بود تولدم اما اما شاید از روی احترام و رو در وایسی و این جور چیز ها تبریک گفتند. 

از این قرار که ای بابا به چپم که امروز تولدت است و...... ای بابا عزیزمممم الهی ۱۲۰ ساله بشییییی . به همه ی آرزوهات برسیییییی . خیلی تبریککک می گممممممممم و...... استیکر کیک و بادکنک و کادو .

اصلا کار درست را همین گروه می کنند 

به چپِ نداشته ی دنیا ( دنیا مونث است دیگر دوستان! ) که من امروز به دنیا آمده ام.

واقعا کسی ذوق داشت برای آنروز؟

ناموسی ؟

حاشا و کلّآ.....

دلتان بسوزد بچه ها... دلتان بسوزد

شاگرد خیاط را دیدم و یک متن خوشگل با دست خط آبی و مهربانش هم گرفتم ! 

یاسمن برایم از آن طرف کشور یک نامه ی گوگولی نوشت .

دوست اینقدر فرفری؟ 

حاشا و کلّآ.........

چشمم به ایتا خشک شد آقای A تولدم را تبریک بگوید.

نه به خاطر اینکه اگر حضرت آقا انگشت همایونی را روی  صفحه کیبورد سلطنتی نلغزانند و یک : سلام. خوبی؟ تولدت مبارک. بای.  ِ بلیغ و فصصصیحححح تایپ نفرمایند تولد من مبارک نمی شود.

بلکه دلم می خواست هدیه تولدم این باشد که من باشم و تولدم هم باشد و A هم آن طرف گوشی باشد و آب محله تا شب قطع باشد و ...... وارد جزئیات نمی شوم...

دلم می خواست به دوستم پیام بدهم و بگویم : سلام آقای فلانی

حالتان چطور است؟

تولدم مبارک باشد 

ان شاالله به همه ی آرزو های قشنگم برسم 

و در کنار عزیزانم زندگی خوبی داشته باشم

اما این کار را نکردم

و بهتر که نکردم 

امشب که در تاریکی نشسته بودم یا شاید هم ننشسته بودم فهمیدم که در حقیقت ز پادشاه و گدا فارغم به حمدالله...

و دریافتم که می توانم تک تکشان را ریز ریز کنم و به جای برف شادی بریزم روی سر خودم

باری اگر لیاقت برف شادی بودن در ایشان باشد.....

مامان روز تولدم گفت افتخار می کند که دختری مثل من دارد هرچند بعدش خاطر نشان کرد که اگر دختری مثل من نمی داشت هم به هیچ جای زندگی اش بر نمی خورد اما خیلی خوشحال شدم که بعد از مدت ها یک جمله ی محبت آمیز گفت

مامان امروز به خاطر اینکه بدون اطلاع دارن به او با دوستم قرار گذاشته بودم من را زد . 

اگرچه گفت بد نیست اگر هم از سر سفره بلند شوی و بروی اما چون نهایتا گفت بگذار کمی دیگر برایت غذا بکشم فهمیدم که می خواهد آشتی کند

من واقعا رویم نمی شود اینجا بنویسم با ۱۹ سال سن مادرم می زندم ... اما اشکالی ندارد . من ناراحت نمی شوم

بعد هم دیوار من کوتاه است 

هرکس از هر جا عصبانی است سر من خالی می کند

تقدیر را باید پذیرفت.... تقدیر را........

بابا گفت به خاطر من رفته شکلات تلخ خریده

یعنی یک مرد ۲ متری ۵۰ ساله به خاطر من رفته شکلات خریده؟

وای ...

گلبم....

بسی مراتبِ خوشبختی..........

خدایا...؟!

شکر 

بابتِ همه چی

١. شب قبل از آن خواب A را دیدم بعد از قرن ها

٢. وقتی رفتم توی جلسه کسی که چای آورد دقیقا شبیه او بود

تا ۳ نشه بازی نشه؟

به خودم گفتم اگر سومین نشانه را هم دیدم می فهمم که امروز به یادم بوده

خبری نشد تا شب

۳. شب که در پارک بودم دیدم یک نفر شبیهش با موتور ۳ از جلوی چشمم رد شد

۱...۲...۳!!!

به نشانه های محیط اعتقاد دارید؟

من اعتقاد دارم

و این قضیه را بر این حمل می کنم که به یادم بوده

هرچند اینکه در یادش باشم یا نباشم مهم نیست

 

دلم می خواهد از همه ی شبکه های اجتماعی بروم

این را کسی می گوید که فضای مجازی را دست نمی زند نفس می کشد....

دلم می خواهد از همه دور باشم

بیت الاحزان بسازم

دلم می خواهد با خیال راحت غمگین باشم

بی اینکه خودم را برای حفظ روحیه ی بقیه شاد جا بزنم

دلم می خواهد گریه کنم

ناراحت باشم

رنگ های تیره بپوشم و حتی الامکان با نور خورشید رو به رو نشوم

آدم بعضی وقت ها با ماندن از خودش پوسته ای تو خاالی و شکننده می سازد

می خواهم بروم

شاید هم یک روز رفتم

یک روز بعد از ظهر....

 

احساس  می کنم که آخرین قطره های قهوه ی ترک هستم روی لباس روشنی مهمانیِ‌تان

که محض رو در بایستی با دوستتان پوشیده اید 

به بهانه ای از پشت میز بلند می شوید و می روید بیرون

با بطری آب معدنی کوچکتان آب می ریزید روی لکه ، که تا خشک نشده پاکش کنید

دستتان را می کشید رویش و من پیش از آنکه متوجه شوید از زندگیِ کرم رنگ اتوکشیده ی تان برای همیشه پاک شده ام

شما بر می گردید پشت میز پیش دوستتان

کوکیِ کوچک کناز قهوه را مجلسی گاز می زنید

کمی از پودر هایش به خیسی جای لکه ی من می چسبد 

کامِ روحم شیرین می شود 

همه ی بهره ی ما از این دنیا همان پودر شیرین کوکی است روی لکه ی خیسِ تلخی که هستیم

جای خالی ام خشک می شود 

و باریستا صورت حساب را می آورد

شما و دوستتان سبک بارانه از کافه خارج می شوید

و من به فراموشی سپرده می شوم

اصلا هم درد ندارد

فراموشی حق است

درست به اندازه ی مرگ

خاطرتان پریشان نباشد از روزی که من نیستم

نه حالا

گفتم یک روز بعد از ظهر

حالا که شب است

کو تا ظهر و بعد از ظهر ؟!

راستی لباس کرمی رو در وایسی دارتان را برای فردا اتو زده اید؟

نا سلامتی با دوست صمیمیتان در کافه قرار دارید!

 

 

 

 

پایان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۰۲:۲۱
ماه زده

ماه بالای سر آبادی است

اهل آبادی در خواب

روی این مهتابی خشت غربت را می بویم

باغ همسایه چراغش روشن

من چراغم خاموش.....

 

ساعت ۳ شبه

زیر نور ماه وسط سالن خوابیدم 

پشه ها نیشم زدن 

مامانم فکر می کنه لجبازم که گفته برو سر جات بخواب ولی من اینجا خوابیدم

آخه رو تختم کلی چیز هست که حالش رو نداشتم جمعشون کنم

تا الان مشغول یه سری کار بودم که تازه می خواستم کسی نفهمه 

جای نیش پشه بازم می سوزه 

کارم از وقتی امتحان ها تموم شده اینه که صبح ها برم

دانشگاه تا ظهر 

عصر ها با مامانم بریم دنبال دکتر و دارو و عکس و سونوگرافی تا شب

کاش هیچ آدمی تو دنیا مریض نباشه 

کاش از بین همه ی آدما هیچ مادری مریض نباشه 

برای مامان منم دعا کنید حالش خوب بشه و نیازی به عمل نباشه 

شب ها هم از حدود های ۱۰ تا ۱ جلسه ی خانوادگی و زاویه گرفتن داریم 

سر مسائلی که پیش اومده 

و منی که از همه می دونم ولی جلوی گروه مخالف کتمان می کنم که کار به جایی نکشه.‌.‌

روز آخر دانشگاه رو یکی کراش زدم که فهمیدم با کسیه . و می دونم با کی ... و .... چون گذشته ی خیلی سختی داشته و می دونم با دختریه که خیلی دوسش داره و روحیه ی حساسی داره دعا می کنم با هم بمونن و موانع برطرف شه و به هم برسن. من نمی خوام از هم جدا شن. همون رابطه ی کمی رو هم که باهاش داشتم قطع کردم تا به رابطش آسیب نرسه. 

چون نمی خوام جدا شن و درد بکشن.

درد جدایی خیلی سخته. 

آدم برای دشمنشم نمی خواد

( به قول خودش اینم دیه شانس ماست )

نمی تونم فراموشش کنم‌ و فکر می کنم اراده ای پشت این قضیه هست و یه دستی منو به این ماجرای یک طرفه هل داد.

باید صبر کرد و اول و آخر و وسط و همه جای امور رو به خدا سپرد.

به آقای A حساسیت پیدا کردم. یکی رو تو خیابون با استایل اون و شبیهش می بینم حالم بد میشه . نه اینکه فکر کنید حالم بد میشه یعنی ناراحت می شم یا می خوام غش کنم.

نه . حالت تهوع بهم دست می ده .

با مامانم رفته بودیم بستنی بخریم . اون آقاهه که داشت بستنی می داد از لحاظ ظاهر و قد و هیبت و ... اینا شبیه A بود. 

حالت تهوع بهم دست داد . دلم نمی خواست دستم به بستنی ای بخوره که به دست یکی شبیه اون خورده . می خواستم بستنی رو پرت کنم رو صورتش . 

از قد بلندش ، از دستای لاغر و انگشتای کشیدش حالم بد میشه 

از هرچی که شبیه اونه 

امشب بعد یه هفته رفتم پروفایلش رو دیدم

دوباره با دیدن عکسش حالت تهوع بهم دست داد

من واقعا آدم اینجوری ای نبودم. نمی دونم چرا اینطوری شدم. 

منی که چند سال وسایل و خاطره هاش رو مثل گنج نگه داشته بودم الان فقط منتظرم یه جوری از دست وسایلش راحت شم.

می خوام بالا بیارم وقتی یادم میوفته اولین پسری بود که بهش دست زدم اونم با عشق . 

نمی فهمم چطوری این چند سال تحملش کردم.

الان حتی رقم های شماره تلفنشم ببینم می خوام بالا بیارم. 

تو خیابون نمی خوام ماشین های شبیه ماشینش رو ببینم.

من واقعا به حسم نمی گم نفرت .

ولی شبیه اینه که شما ۳ سال یه تیکه زبرجد اصل  رو با دقت و عشق و توجه تو یه صندوقچه ی اسرار آمیزی نگهداری کنید 

ولی یه روز بعد ۳ سال بفهمید که در واقع یه تیکه خیارشور در آستانه ی تاریخ انقضا بوده

اینقد از چشمم افتاده 

کسایی که من رو می شناسن می دونن که دنیای من اکثرش عشقه ، بخش کوچیکیش احترام و بخش خیلی کوچیکیش بی تفاوتی .

خیلییییییی کار مهمیه که یه نفر منو از عشق به این درجه برسونه که حتی با فکر کردن به چیزایی که بهش مربوط بوده حالت تهوع بگیرم.

خیارشور چه گناهی کرده که خیارشوره؟ گیرم اصلا منقضی! تقصیر زمین شناس بی احتیاط و شوته که فرقش رو با زبرجد نفهمیده .

دیگه اینکه ...

واقعا مصداق مصراع "حال ما خوب خراب است" ام

من واقعا حالم خوبه 

خیلی عجیبه ها 

وقتی داشتم از ته دل زار می زدم که آقای A گفته می خوام ازدواج کنم حالم خوب بود

وقتی شاگرد خیاط با این حقیقت رو به روم کرد که کراشم تو رابطس حالم خوب بود 

وقتی دیدم به خاطر نمره ای که خیلی خیلی کمتر از حقم بود با اختلاف  ۸ صدم معدل الف نشدم حالم خوب بود 

وقتی تحقیر می شم حالم خوبه 

می فهمم اتفاق بدی افتاده ولی حالم خوبه 

مامانم گفت بیا بریم برات گوشواره بخرم گفتم نه نه نههههه ! و چشمام پر اشک شد و کل راه از بازار طلا تا مترو رو گریه کردم و تو خودم بودم.

پیش دو تا روانشناس رفتم 

سر همین بهم گفتن دوقطبی داری. دچار خطای شناختی شدی 

خطای شناختی چیه؟

اینه که واکنش به موقعیت با خود موقعیت در تضاد باشه 

مثلا اگه به یه شیزوفرنی بگیم فردا عروسی برادرته شروع می کنه به گریه کردن 

و اگه بگیم دوست قدیمیت مرده شروع می کنه به رقصیدن .....

من دچار خطای شناختی شدم به نظرتون؟ 

یا نه... به درجه ی خاصی از عرفان رسیدم که می فهمم قلبم شکسته و درد دارم ولی همچنان می خندم و خوشحالم و ... اصلا یه حال کثافطیم.

ها ها ها ها ها 

هرچی که هست نمی خوام از دستش بدم

از دستش بدم که چی؟

یادم بیوفته هر روز مامانم مریض شده ، داداشم فلان مشکل رو داره، کسی که ۳ سال باهاش بودم به قولش خیانت کرد ، کسی که دوسش دارم یکی دیگه رو دوست داره؟

اصلا می خوام بیمار بمونم اگه اینطوریه 

بی خیال بابا بیا شاد باشیم =)

والا....

دلیل اینکه خود واقعیم از پست های وبلاگم خیلی شاد تره هم همینه 

چون تو وبلاگ شرح ما وقع می دم فقط 

ولی چیزی که درونم حس می کنم این نیست 

من حرفشون رو قبول ندارم

حس می کنم که این لطف خداست 

لطف خداست که تو هر غم به دادم می رسه 

لطف خداست که نمی ذاره بشکنم 

لطف خداست که نمی ذاره دستم آلوده شه به خون خودم

لطف خداست که نمی ذاره علی رغم آسیب دیدگیم رفتارای هیستیریک از خودم بروز بدم و به زندگی بقیه آسیب بزنم

لطف خدا رو هم که در جریانی...

کاروانی که بود بدرقه اش لطف خدا 

به تجلل بنشیند به جلالت برود...........

 

بعضی وقتا اونقد پریم که فقط منتظر یه تلنگریم 

مثل من که با نیش پشه یادم افتاد و همه چی خراب شد رو سرم 

 

یاسمن برام یه بسته ی پستی فرستاده 

من ذوققققققق >>>>>>

 

نه ولی...

خارج از شوخی 

جدی دلم گرفته 

 

یادِ مَن باشَد تَنها هَستم 

ماه 

بالایِ سَرِ تَنهاییست......

 

 

برای کنکوری ها هم خیلی دعا کنید 

واسه منم دعا کنید 

 

شبتون وانیلی 🤍💫🍦🍰

 

 

 

+ ساعت ۴ و ۲۲ :

واسه اولین بار تو عمرم نصف شب به فریزر دستبرد زدم و خوراکی دزدیدم.

من چم شده امشب؟

ناموسا

 

 

 

 

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۲ ، ۰۳:۰۶
ماه زده

می دونم چی می خوام بگم

ولی نمی دونم چطوری..........

 

خیلی چیزا هست جدی...

انگار که یه غریق نجات بزرگ انداخدتم تو یه استخر خیلی عمیق

داره می بینه دست و پا می زنم

می شنوه که صداش می کنم

می فهمه خسته شدم

و نگاه می کنه....

من آدم با انصافیم ‌....

گواهی می دم که غریق نجاتی هست.

گواهی می دم که شنوا و دانا و بیناست.

گواهی می دم که با علم به اینکه می تونم شنا یاد بگیرم نجاتم نمی ده. 

گواهی می دم که خسته و زمین خورده و تحقیر شدم

 

 

سایه ی دوستم چند ماهی هست که سنگین شده . احتمال می دم رفته تو رابطه . به دلایل شخصی می گم کاش که اینطور نباشه.... حالا دوست کجا بود؟ تبدیل شده به یه همکلاسی ساده . 

اونم حالا که خیلی به حمایتش نیاز دارم . دقیقا از وقتی دور و کمرنگ شد فهمیدم چقد می خواستم باشه و... به خودم مربوطه که... آرزو کنم تو رابطه نرفته باشه.

 

من یه اخلاقی دارم اگه کاری رو با کسی انجام بدم خودم رو ملزم می کنم ناراحت نشم اگه کسی باهام اون کار رو کرد. وقتی آدم هایی بودن که منو (حداقل تو ادعا و حرف) دوست داشتن و من پیشنهادشون رو رد کردم پس طبیعیه که عده ای رو دوست داشته باشم و متقابلا ازم خوششون نیاد. اما خب ناراحت می شم دیگه...

 

 

متنفرم از تنوع گرا بودن. همیشه دوست داشتم هیشکی نباشه یا یکی باشه تا آخرش . ادما گند زدن به وفاداریم با بی لیاقتی هاشون. این سبک احساس و این سبک زندگی انتخاب و Favorite من نیست . بهم تحمیل کردن...

 

 

انرزی لازم رو برای حرص خوردن ، فکر کردن ، به یاد آوردن و حتی فراموش کردن رو ندارم.

هرچی سعی می کنم یادم بیارم که چطور کمتر از ۱ ماه پیش ۳ سال زندگیم جلوی چشمم سوخت ، نمی تونم.

نمی تونم . چیزی یادم نمیاد. فقط اینقدر می دونم که حادثه ی تلخی رقم خورده. همین . صداهای اطرافم مبهمن.

 

 

اون دوستم که رابطش رو باهام کمرنگ کرده  دلم براش تنگ شده بود . دیشب می خواستم بهش زنگ بزنم. چه زنگی بزنم به کسی که نصف جواب هاش رو تک کلمه ای کرده یا لایک می کنه؟

اگه آدم ترم پیش بودم مثل اون یکی دوستم که همینطور شد یه هفته ای فراموشش می کردم

اما انرژی لازم رو ندارم که بازم برم سمتش و سعی کنم بازم دوست خوب من باشه

و حتی اونقدری هم انرژی ندارم که فراموشش کنم و این قضیه رفته رو مخم

 

 

درگیر یه مشکل خانوادگی ایم. البته مغز من چند سالی میشه بخش اهمیت دادن و درگیر بودن رو خاموش کرده . ولی کلا این مسئله هست.

 

هدف داشتن... آرزو داشتن.... دعا داشتن....

اینا نعمته ها ! الحمدلله !

 

به  اون دوستم گفتم شاید من برم از این دانشگاه. گفت به قول اصفهانی ها هر جا بری خوشِت باشه... لعنتی... لعنتییییی.....

و ما ادراکما لعنتی؟

 

 

آدم بزرگ ها هم دراکولا هایی شدن واسه خودشون از بس درد کشیدن!

آدم بزرگ ها از بس بدترین و بهترین روزا رو دیدن که گذشته تز یه جا بعد چه بلایی سر خودشون بیاد چه سر بقیه بیارن می گن اینم می گذره! 

آره می دونم دردناک ترین زخم ها ترمیم می شک،  زیبا ترین عشق ها خاموش می شن و خوشگل ترین چهره ها زیر خاک پنهان میشه

آره می دونم می گذره

ولی این اخلاقی نیست که آدما بچه رو آزار بدن با این شعار که بزرگ میشه یادش می ره!!!!

 

  

 

 

یه سوال جدی:

اگه به یکی فکر کنیم اونم بهمون فکر می کنه؟ 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۲ ، ۰۲:۱۵
ماه زده

من امروز یه آرزوی خیلی کودکانه کردم

در این حد کودکانه که وقتی از راه مدرسه میومدم خونه آرزو داشتم یه تک شاخ سفید تو اتاقم باشه 

در حالی که نمی دونستم تک شاخ چی می خوره 

تک شاخ روی تختم جا نمی شد

و هیچ برنامه ای برای روتین پوستی قبل از خوابش نداشتم

اما واقعا می خواستم که یه تک شاخ سفید داشته باشم 

می دونید چی می گم؟

می دونم هیچ برنامه ای براش ندارم

می دونم حتی بلد نیستم درست به تک شاخ نازنینم غذا بدم یا داستان های مورد علاقش رو بخونم 

ولی من واقعا اون تک شاخ رو می خوام 

می خوام

می خوام

شکلک زدن پا روی زمین و اشک تمصاحححح ریختن

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۲ ، ۲۳:۳۱
ماه زده