۱. بچه ها دلیل اینکه خیلی از کامنت ها رو جواب ندادم این نیست که قصد جسارت داشته باشم.... کامنت های زیبا تون رو خوندم... چند بار :) دارم فکر می کنم چی جواب بدم :))) به خصوص خانم شاگر خیاط شما که هرچی می خونم می گم گاد ... این آدم از کجا میاره این کلمه ها رو ؟! بزرگ و بزرگوارید .... به بزرگواری خودتون ببخشید :)))
۲. یه دفعه دلم برای مامان بزرگم تنگ شد .... آقای مرآت شما نوشته بودید باغ رضوان ؟! دلم می خواد برم اونجا .... به سگ هاش غذا بدم ، قبر مادربزرگم رو بشورم، به گل هاش آب بدم .... مثل الان که هوا خیلی قشنگ و ابریه :)) بارون بیاد روم .... کنارش بخوابم .... بین ۱ ساعت تا همیشه.....
دلم می خواد برام آدامس موزی بخره ....
:)
۳. دلم می خواست با یکی از قطار های سهراب برم تو یه خونه ی جنگلی ... اونجا کشاورزی کنم و چای آتیشی درست کنم .... یه پیرمرد مرموز باشم که هیشکی از گذشتش چیزی نمی دونه .......واقعا احساس می کنم پیر شدم ... حس می کنم عمرم رو کردم :)) تو نظام ارزشیم هدف از زندگی تجربه کردن یا حتی کمک کردن به مردم نیست .... هدفم انجام کار درسته و فراهم کردن زمینه ی تحقق وعده ی خدا ..... :)) اما اگه ارزشم تجربه کردن و لذت بردن و این چیزا بود واقعا الان آخر خط بودم ^___^ :(
۴. یه احساس هایی تو قلبم وحود داره که با تصویر واقعی زندگیم فاصله داره ..... سفر دانشجوی تمدن ساز که دانشگاه برد ، رفتیم دانشگاه رضوی .... خیلی اونجا خوب بود . نمی دونم یه احساس های عجیبی داشت ... دلم رو مشهد جا گذاشتم و اومدم :) واقعا می گم ...
۵. باز اگه تعریف از خود نباشه من یکم .. درک متقابلم خوبه :))) بعد سعی می کنم زیاد یا اصلا به چشمهای بقیه نگاه نکنم .. بعد اونجا گفتم یه حسی از استاد مبانی سیاست بین الملل می گیرم که عادی نیست ... بعد نکردم ول کنم ها ... به رفتارش دقت کردم ... بعد گفتم نه .. ممکن نیست ... بعد یه چیزایی تو ذهنم به هم وصل شد که نباید می شد بعد سعی کردم توی دفترم بنویسمشون تا یه ربط معنا دار پیدا کنم ... بعد صدام زد ... گفت حواست کجاست ؟ بعد حواسم نبود بر خلاف عادت معمولم به چشم هاش نگاه کردم و .... فهمیدم ! که کاش نفهمیده بودم ...... که از اون روز هرچی فکر می کنم می گم خدایا هرچی ازت می خواد بهش بده .... :) که خدایا همه ی ما رو رحمت کن ......
۶. من مدلم اینجوری نبود که مثلا دلم تنگ شه برم مشهد و کربلا و قم و .... . یه عمر می گفتم خدایا اینا چی می گن دلمون برای کربلا تنگ شده .... اما دلم واقعا برای امام رضا ع تنگ شده ...... :) خیلی .... مخصوصا برای اولین شب برف مشهد که تا نیم متر برف اومده بود و همه جا یخبندون شده بود و ما مثل اهالی کنعان شال هامون رو انداخته بودیم رو سرمون به سختی می رفتیم سمت حرم ... دلم برای اون احساس پاکی هم تنگ شده ... قشنگ دارم می بینم به ازای هر یه کلمه حرف خطا ، هر یه جمله.... هر یه قدم .... داره آسمون آسمون توفیق ازم گرفته میشه .... نمی تونم نکنم اما ... نمی تونمش هم نخواستن نیست ... مسائل اجتماعی و اینا ....
خدا من رو نجات بده
خدا شما رو از دست من نجات بده :)))
خدا زندگی و عاقبتتون رو از من نجات بده :))))
خدا هرکی که ردی ازم تو زندگیش هست رو نجات بده ...... :)
۷. این روز ها خیلی گریه می کنم. اما نمی دونم چرا . به عنوان کسی که از کنار کتاب های روانشناسی رد شده بدون دلیل نمی تونه باشه. خب یه دلیلی داره .. اما چی . نمی دونم . باهاش دوستم فعلا ... خوشم میاد از گریه کردن .... از نتونستن خوشم میاد :) از کم آوردن جلوی خدا خوشم میاد ..... اصلا احساس می کنم دارم شب و روز اشک تمساح می ریزم برای خدا :) هرکاری می کنم بعدش گریه می کنم که نه مثلا پشیمونم و این داستان ها .... :) خوشم میاد از اشک تمساح ریختن ..... اشک تمساح آخرین نخ هاییه که خودم رو باهاش به درگاه الهی بستم تا بیرونم نکنن ..... به ملائکه ای که پرونده هام دستشونه می گم بیرونم کنین جیغ می کشم.... و خدا غفلت رو از من و همه دور کنه ... که می ترسم یه روز که خوابم بیرونم کنن :))
۸. این پست رو از سالن مطالعه ی دانشکده با سومین لیوان چای شروع کردم .. به قسمت امام رضا که رسیدم اومدم شهدای گم نام دانشگاه ...(ولی انگار باهام قهرن :(( ) و .....
۹. و شاید باورتون نشه تو دانشگاه ما خیلی عادی افراد میان اینجا پیک نیک :) ! یعنی حصیر و سبد و گازپیکنیکی و اینا میارن ...... یه بار حوالی دانشکده اقتصاد یه خانواده داشتن جوجه باد می زدن :)))) الانم دم هدای گم نام یه عده حصیر پهن کردن نشستن دارن چای می خورن .... انصافا پارک قشنگیه دانشگاه اصفهان -_- :))