🌃ماهشهر🌙

آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است در به در، در پی گم کردن مقصد رفتیم

🌃ماهشهر🌙

آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است در به در، در پی گم کردن مقصد رفتیم

🌃ماهشهر🌙

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد.......




فاضل نظری

پیوندهای روزانه

۱۱ مطلب با موضوع «داستان های باور نکردنی» ثبت شده است

۱۲
مرداد ۰۲

🔴 قالیچه سوخته چقدر بها دارد؟

♻️ مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود، یک ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی خونه ﺩﺍﺷﺖ، 
ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. 
مجبور بود، همون رو برداشت برد بازار برای فروش.
ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩ‌ﺍﯼ که می‌رﻓﺖ، می‌گفتن: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، 
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمی‌خریم. 
ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ می‌رفت.

داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ‌ﻫﺎ، حاج جواد فرش‌چی ﻣﻐﺎﺯﻩ‌ﺩﺍﺭ، از منصف‌های بازار و از ارادتمندان اهل بیت(ع) پرﺳﯿﺪ: 
قالی خوبیه، چرا ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟😭
ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰل‌مون ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، 
ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، ﺫﻏﺎل‌ها ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ.🌻😭

حاج جواد یک تکونی به خودش داد: گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟ 
گفت: بله.😭

گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽ‌ﺍﺭﺯﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ ١ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ می‌خرﻡ.🌻😭

قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و 
تا آخر عمرش روی قسمت سوخته قالیچه که به اندازه کف دست بود گل محمدی پرپر می‌کرد و دوستان صمیمی و همکارانش همه به نیت تبرک یک پر از گل را برداشته تو چایی‌شون می‌ریختند.

✳️ اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ قیمت گرفت، 
کاش دل‌مون تو روضه‌ها بسوزه.
اونوقت بگیم: یا امام حسین(ع) دل سوخته رو چند می‌خری ؟
ماه محرم به نیمه رسید و مرغ دل‌م هوای روضه و کرببلا دارد.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۰۰
ماه زده
۰۶
مرداد ۰۲

نامش هَفهاف‌بن‌مهند راسبی بصری است. ساعت پنج و شش عصر رسید کربلا. فکر می‌کرد آن لشکر سی‌هزار نفره که در ظاهر پیروز شدند لشکر حسین‌اند.
 رفت سمت لشکر گفت مولای من کجاست؟
 گفتند مولای تو کیست؟
 گفت پسر علی‌بن‌ابی طالب. 
گودال را نشانش دادند. فهمید ورق برگشته. فهمید دیر رسیده. کاش بصره اینقدر از کربلا دور نبود! 
رفت سمت‌ گودال. نگفت دیر شده! نگفت ببخش حسین‌ جان نیامدم به یاری‌ات! نگفت لیاقت نداشتم با تو باشم! نا‌امید نشد. گفت مولای من! لحظاتی دیگر می‌آیم زیارت.
زد به دل لشکر. محاصره شد. شهید شد. افتاد نزدیک گودال.
ای کسانی که فکر می‌کنید جا مانده‌اید! هفهاف بصری بعد از حسین شهید شد! می‌گویند هفهاف آخرین‌ شهید واقعه است
 اما من می‌گویم‌ هفهاف اولین زائر کربلاست!

 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۴۵
ماه زده
۰۵
مرداد ۰۲

 

✍ یک روز عید حضرت امام حسن (ع) و امام حسین (ع) به حجره جدشان حضرت رسول الله (ص) وارد شدند و فرمودند: یا جداّه امروز روز عید است و فرزندان عرب همه با لباسهاى رنگارنگ خود را آراسته اند و لباسهاى نو پوشیده اند و ما لباس نو نداریم و براى همین کار هم خدمت شما آمده ایم که فکرى بحال ما کنید. 

حضرت حال آنها را بررسى کرد و گریه اى نمود... تا آنجا که دو قطعه لباس از بهشت که به کمک حضرت جبرئیل (ع) یکى براى امام حسن لباس سبز و دیگرى براى امام حسین (ع) لباس سرخ آورد و آنها پوشیدند و خوشحال شدند حضرت جبرئیل وقتى این حالات را مشاهده نمود، گریه نمود. 

حضرت رسول (ص) فرمود: اى برادرم اى جبرئیل در یک مثل امروزى که فرزندان من شاد و خرسند هستند، تو چرا گریه مى کنى و مهموم و مغموم و محزون هستى؟! 
ترا بخدا قسمت مى دهم که اگر خبرى هست به من بگو و مرا از این ناراحتى برهان. 

حضرت جبرئیل فرمود: اى رسول خدا بدان اینکه براى دو فرزندت رنگ مختلف اختیار گردید. یکى حضرت حسن ناچار است زهر بنوشد و از شدت زهر رنگش سبز مى شود. و حضرت حسین را ذبح مى کنند و بدنش را با خونش خضاب مى کنند. در اینجا پیامبر (ص) خیلى گریه کرد. 

 

📚 کتاب داستان‌هایی از گریه بر امام حسین (علیه السلام)

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۵۱
ماه زده
۰۳
مرداد ۰۲

میگفت شهید مدافع حرم آورده بودن،گفتیم بعد نماز بریم خونه‌شون یه تسلیتی بگیم
با فاصله از خونه‌شون داشتیم میرفتیم،دیدیم پدر شهید داره همینطوری خیابونا رو میچرخه
بهش گفتیم حاج اقا اینجا چیکار می‌کنید،الان مردم میان خونتون باید خونه باشید
گفت خوب شد دیدمت،راه خونه‌مو گم کردم.

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۳۲
ماه زده
۲۰
تیر ۰۲


☘ آیا گوشت خوک و الکل، حقیقتاً برای بدن مضر هستند؟!

 

یک. چندماه قبل نوشتم که استاد مهمانی از کالج پزشکی لندن داشتیم. خانم پروفسور «شارون کوکس» تخصص ایشون، «تغذیه و بیماری‌های عفونی» بود.

‌ ‌ پرفسور کوکس، یک روز سر کلاس، در بحث ریشه یابی ابتلا به عفونت ها گفت «در برهه ای از تاریخ، اهلی کردن حیواناتی مثل خوک، برای تغذیه، روند آمادگی ژنتیکی بدن انسان برای پذیرش بیماری‌ها رو تغییر داد و بعد از اون، امنیت بشر برای عدم ابتلا به برخی بیماری ها از بین رفت». یکی از دانشجوها پرسید روند پرورش گاو و گوسفند هم همینطوره؟ پرفسور جواب داد «نه. گوشت خوک واقعا متفاوته و اگر از من بپرسید، بر اثر یک اشتباه در فهرست غذایی انسان قرار گرفته». من گفتم، ما مسلمانیم و گوشت خوک نمیخوریم اما به این بیماری‌ها مبتلا میشیم! پرفسور جواب داد «بله! اگر اسلام چندین قرن جلوتر اومده بود، شاید هرگز خوک وارد غذای بشر نمیشد. شما مسلمانها به لطف اجدادتون که لب به گوشت خوک و الکل نزدن، به لحاظ تئوری، زیست پذیرترین ژن‌ها رو دارید، اما خب! همه چیز فقط ژنتیک نیست، گرچه اختلاط های ژنتیکی بیشماری در طول تاریخ رخ داده و با اینحال هنوز برخی بیماری ها بین مسلمان رایج نیست اما سبک زندگی غلط، تغذیه و محیط نامناسب میتونه کاری بکنه که من و شما هردو درمقابل ابتلا به بیماری ها برابر باشیم! مسلمان و غیر مسلمان!» (درجمله آخرش، یه 'خداروشکر' مستتر بود!!)
@IntMob
‌‌ ‌دو. دوست پزشک تازه مسلمانی داشتم که روزی ازش درمورد علت مسلمان شدنش سؤال کردم گفت «امام خمینی». گفتم افکار و کتابهاش؟! گفت نه! شخصیتش به لحاظ پزشکی! پرسیدم چطور؟! گفت «وقتی سخنرانی های امام خمینی گهگاهی در خبر پخش می‌شد، با تعجب می‌پرسیدم این آدم چند سالشه؟! چطور یک فرد هشتاد نود ساله میتونه با این تمرکز و اقتدار حرف بزنه و رهبری کنه؟! و بعد دنبالش افتادم درمورد رهبران و نخبگان دنیا تحقیق کنم! تقریبا هیچکس توی این سن در طول تاریخ چنین قدرتی نداشته مگر آنکه مسلمان بوده! خب چه چیزی در اسلام هست؟! بعد از مطالعه در فرهنگ ایرانی با کمال تعجب دیدم، پیری و سالمندی نشانه کمال و بلوغ فکریه! متوجه شدم این نتیجه پرهیزکاری غذایی و عبادت روزانه ای باید باشه! در بسیاری از فرهنگ های دنیا و دنیای غرب، پیری و شصت سالگی، سن ورود به دوران 'بلاهت، خرفتی و فراموشی' شمرده میشه! حتی کسانی که روزگاری نخبه بودن در دهه ششم و هفتم به این سرازیری سقوط میکنن» (منظور به هیچ عنوان آلزایمر و پارکینسون و.. نیست، منظور دقیقا عبارت «خرفتی سالمندیه»).

‌ برای دیدن ارتباط اینها با سرطان، ‌این عبارات رو در نت جستجو کنید:
Alcohol, pork, smoking, cancer.
منبع: plink.ir/Vobxu

💯 مبلغان بدون مرز
@IntMob

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۲ ، ۱۵:۱۸
ماه زده
۰۶
تیر ۰۲

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۲ ، ۲۳:۲۰
ماه زده
۲۶
خرداد ۰۲

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۲۴
ماه زده
۱۶
خرداد ۰۲


میگفت: من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم
برام تعجب بود که یک مادر شهید خودش این حرف رو بزند
پرسیدم: منظورتون چیه حاج خانم؟
گفت: پسرم یوسف بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر آمد مرخصی و به ما در مزرعه کمک میکرد.‏ #کوموله ها ریختند و یوسف رو دستگیر کردند، به او گفتند به خمینی توهین کن ولی یوسف این کار رو نکرد. به من گفتند به خمینی توهین کن.
گفتم هیچ وقت چنین کاری نمیکنم.
 گفتند: بچه ات را میکشیم. ؛بازهم قبول نکردم. پسرم یوسف رو بستند به گاری و جلو چشمم سر از تنش جدا کردند و با ساطور دستها ‏و پاهاش را قطع کردند...

شکمش را پاره کردند و جگرش را درآوردند
 گفتند: به خمینی توهین کن؛ بازهم گفتم: نه. گفتند: کاری میکنیم که از غصه دِق کنی. من رو با جنازه تکه پاره شده یوسفم کردند در یک اتاق و در رو قفل کردند؛ با جنازه پسرم تنها بودم.  بعداز ۲۴ ساعت در را باز کردند گفتند: ‌‏باید خودت پسرت را دفن کنی . گفتم: من مادرم، با من این کار را نکنید، من طاقت ندارم روی صورت یوسفم خاک بریزم. گفتند: اگه این کار رو نکنی دستانت را میبندیم پشت ماشین و تو روستاها میگردانیم. شروع کردم با دستان خودم برای پسرم قبر درست کردن، هر مشت خاک که برمیداشتم با گریه میگفتم: ‏یا فاطمةالزهرا، یا زینب کبری.
انگار همه عالم کمکم میکردند برای حفر قبر پسرم. قبر که آماده شد گفتند خودت باید خاکش کنی. دلم گرفت، آخه پسرم کفن نداشت که جنازه‌اش را کفن کنم گوشه‌ای از چادرم را جدا کردم و بدن تکه تکه پسرم را گذاشتم داخل چادر. نگاهم به جنازه اش که افتاد باز دلم گرفت‏ آخه نه نمازی بر جنازه اش خوانده شده بود، نه تشییعی شده بود نه کسی بود مرا دلداری دهد. فقط خدا خودش شاهد است که یک خانم چادری کنار قبر ایستاده بود و به من دلداری میداد و میگفت: صبرداشته باش و لااله الا الله بگو..
کنار قبرش نشستم و یواش یواش به صورت یوسفم خاک ریختم ...

شهید یوسف داورپناه

 

#زن_زندگی_آزادی

 

 

پانوشته : الهی بمیرم 🥺😭😭😭
 

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۷:۲۵
ماه زده
۲۸
ارديبهشت ۰۲

°°|❤️‍🩹|°°

 

#یڪ‌روایت‌عاشقانہ

 

 

 


همسرِ شهید روح الله قربانی میگه :

وقتی روح‌الله شهید شد چند وقت بعد 
خیلی دلم براش تنگ شده بود
به خونه خودمون رفتم ، 
وقتی کتابی که روح‌الله به من 
هدیه داده بود رو باز کردم دیدم روی 
برگ گل رز برام نوشته بود: 
عشق من !دلتنگ نباش (:🫀🥺

 

 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۳۱
ماه زده
۲۸
ارديبهشت ۰۲

سال اول دانشگاه بودم، بابام از سال قبلش افسردگی شدید گرفت، وضع اقتصادیمون بهم ریخته بود، کنکورمو خراب کرده بودم، همه اینا برام بحران شدیدی بود که تازه گذرونده بودیم، یه روز وسط پروژه های دانشگاه، داشتم تو اتاق با استرس کار میکردم، مغزم خسته بود، اومدم سر یخچال یه شکلات بخورم، هر چی یخچالو زیرو رو کردم دیدم شکلات نیست، انگار همه دردای دو سال قبلش، همه شکست ها، ناامیدی ها، استرس ها، همه و همه با نبود اون شکلات از جلو چشمم رد شد، انگار شکلاته شد یادآور همه روزای گذشته، نشستم جلو یخچال چنان گریه کردم که مامانم ترسید، گفت چی شده؟ گفتم شکلات نداریم، جوری که از ته دل گریه میکردم حتی به زبونش نیومد بگه واقعا برا یه شکلات اینطوری گریه میکنی، جوری دلش سوخت که به سرعت برق حاضر شد رفت بیرون و با یه کیسه انواع شکلات برگشت، ولی دلم با هیچی آروم نمیشد! اتوم امروز همون حس شکلات رو داشت برام، کلی اشک ریختم براش همه فک کردن برای تو بود ولی خب …

》loveand《

 

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۴۰
ماه زده