تا مغز استخوان تنها
چند شب پیش داشتم فکر می کردم اگر نباشم چه می شود
یک بشقاب در سلف دانشگاه کم تر شسته می شود
یک نفر کم تر سر کلاس ها دست می گیرد و روی صندلی اش از ذوق آنچه می خواهد بگوید وول می خورد
هفته ای یک بار هم کسی خانه را جارو نمی زند
پول برق کم تر می آید چون هیچکس صبح تا شب پای شارژر و موبایل نمی نشیند
۲۰۰ گیگ از بسته ی اینترنت ADSL آخر سال اضافه می آید
شب ها تا صبح نور موبایل هیچکس از زیر پتو درز نمی کند و خواب کسی را آشفته نمی کند
زرشک ها و رب انار ها دیر تر تمام می شود
مامان ، بابا و برادرم کمی غمگین تر از قبل می شوند
و مبینا....
دوستم 🌸🌱 از آن راه دور بغضش می شکند و شاید این بار چشم دیگرش هم میگرنی شود
کسی در وبلاگم پست تازه نمی گذارد و شما روحیه هاتان با غم های من به هم نمی ریزد
تو هم شاید دو سه ماه بعدش که به لست سینم شک کردی به صرافت بیوفتی که چرا صبا نیست
بعد تر در پیج این و آن سرک بکشی
و شاید از 🌸🌱 بشنوی که مرده ام
بعد مرخصی ای را که به زنده بودنم نگرفتی می گیری و گل های میخک قرمزی را که به زنده بودنم برایم نخریدی می خری و می آیی تا ببینی ام
نمی دانم گریه می کنی یا نه
حسرت جانت را می سوزاند یا نه
شاید حتی گریه هم نکنی و این بار هم حسی نداشته باشی به هیچ چی
با خودت فکر میکنی خب این هم تمام شد
لا اقل آنجا کسی اذیتش نمی کند
از زری عزیزم می خواهم که آیدی ات را از 🌸🌱 عزیزم پرس و جو کند و آدرس این وبلاگ را به دستت برساند
توی کشو ام چند تا ماژیک هایلایت و مداد و سر مدادی به شکل دایناسور هست
یک سر کلیدی و یک راهب روز های آفتابی
آنها را برایت خریده بودم که درس بخوانی و آقای وکیل شوی و به آرزو هایت برسی
چند سال بعد از من که درگیر زن و بچه و قسط های وام اخیرت هستی بین شلوغی های میزت یادت بیوفتد به دختری که هرچند به چشمت قشنگ نبود اما قشنگ می خندید
اگر برایم فاتحه بفرستی سخت ممنونت می شوم
بچه تر که بودم سینمایی ای دیدم به نام "دایه مکفی"
دایه ای که بچه ها از او می ترسیدند.
یک جای فیلم دایه مکفی گفت: ( تا وقتی دوستم ندارید هستم ، روزی که دوستم داشته باشید می روم.)
مرگ هم همینطور است
جایی که عاشق مرگی زندگی می کنی
وقتی عاشق زندگی شدی می میری
مثل حالا
که دختر ۱۸ ساله ی غمگینی هستم با گذشته هایی تلخ که به زور از پس پاس کردن درس های این ترم بر می آید و به هر دری می زند که بمیرد.... زنده می مانم.
شبی که زن xy ساله ای باشم که در شغلش به جایی رسیده و دارد فکر می کند صبح که بیدار شد برای شوهر مهربان و بچه های باهوش و قشنگش چه غذایی بپزد .... می میرم.
زندگی همین است
مگر عشق من دست و پا گیر آزادی ات نبود
مگر نمی خواستی بروی
مگر این نبود که کنار من حس آرامش و خوشبختی نمی کردی؟
مگر عجله نداشتی که جام تلخ "خداحافظ "را زودتر به کامم بنوشانی
حالا برو
به آرزویت رسیدی دیگر
از دنیای بدون من لذت ببر
از آدم هایی که غیر از من تا پای جان می خواهندت
مشکل من بودم
که حل شدم.
برایم مهم نیست
هیچ چیز برایم مهم نیست
حقیقتا هیچ چیز.
میتوانیم کمی تلاش کنیم که بعد از مرگ مان ، دنیا به پشمش نباشد
خودمو میگم چون شاید بعد مرگم از مشکلات دنیا کم بشه اصن /: