🌤ماهشهر🛫🧳

آسمانی شو که از یک خاک سر بر می کنند بید های سر به زیر و سرو های سربلند

🌤ماهشهر🛫🧳

آسمانی شو که از یک خاک سر بر می کنند بید های سر به زیر و سرو های سربلند

پیوندهای روزانه

۱۱ مطلب با موضوع «داستان های باور نکردنی» ثبت شده است

روزی روزگاری در شهر کوچکی دو مرد زندگی می کردند.  اولی عابد و زاهد و متقی ، دومی بدکاره و مفسد و به غایت گناهکار . روزی از روزها مردی که به گناهکاری و فسق و فجور مشهور بود در بستر بیماری افتاد. هرچه مرد زاهد به او گفت که از گناهانش توبه کند نکرد و در همان حال ارتکاب به گناه در گذشت .

هنگامی که او مرد مردم شهر نزد مرد عابد آمدند و از او چاره را جویا شدند . مرد عابد گفت :" مردم ! من تا آخرین لحظه در کنار او بوده ام. او حتی در نفس های واپسین خود نیز دست از کارهای زشتش بر نداشت و هرگز به توبه راضی نشد ؛ لذا او را غسل ندهید و کفن هم نکنید. بلکه بدنش را در بیابان رها کنید تا خوراک سگ ها و درندگان شود. او صلاحیت بودن در قبرستان سایر مردم را ندارد."

مردم نیز چنین کردند.

جنازه ی مرد گناهکار را بدون غسل و کفن و احترام در بیابان رها کردند به طوری که خوراک درندگان شود.

شب شد و مرد عابد و بقیه ی مردم شهر خوابیدند.

مرد عابد در خواب مرد گناهکار را دید که  با جامه ی سپیدی در باغ سرسبزیست و تاجی از نور بر سر دارد.

با تعجب از او پرسید:" آیا کار نیکی برای خود از پیش فرستاده بودی؟"

گفت : خیر 

گفت : آیا از کردار زشت خود توبه کرده بودی؟ 

گفت: خیر . تا آخرین لحظه به گناه مشغول بودم.

مرد عابد که چشم هایش از تعجب گرد شده بود پرسید:" پس به چه جهت تو در این جایگاه شایسته هستی؟"

مرد گناهکار پاسخ داد:" پروردگارم از آن بی رحمی که تو به من کردی به من رحم آورد."

 

  • ماه زده