شبی که فرداش شنبهست
عصر جمعه با مامانم نشسته بودیم دم زاینده رود. مامانم گفت نمی دونم چرا عصر های جمعه اینقد غمگینه. من اونموقع اصلا غمگین نبودم. گفتم ولی اولین جمعه ایه که اینقدر خوشحالم. مامانم گفت خداروشکر.
به خودم گفتم ها ها! عصر جمعه ما رو که نمی گیره!
ولی منو گرفت...
اگه تو هم امشب بی دلیل به هم ریختی و دلت تنگه و شور می زنه و دنبال یه ستاره ای تو تاریکی شب هات....
تو دوست خوب منی ^^!
من تا حالا تجربه شب جمعه ای که برام دلگیر نباشه رو نداشتم