🌤ماهشهر🛫🧳

آسمانی شو که از یک خاک سر بر می کنند بید های سر به زیر و سرو های سربلند

🌤ماهشهر🛫🧳

آسمانی شو که از یک خاک سر بر می کنند بید های سر به زیر و سرو های سربلند

پیوندهای روزانه

۳۷ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

۱۲
آذر ۰۲

اگه برات ممکنه کامنت های پست هات رو باز کن 

البته اگه نمی خوای باز کنی هم اوکیه 

کاملا درک می کنم

ولی بعد نظرم راجع به پستت رو اینجا به طور عمومی منتشر می کنم

خب.. 

نظرت ؟😃

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۲ ، ۱۸:۴۲
ماه زده
۱۲
آذر ۰۲

هم اکنون دانشگاه 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۲ ، ۱۸:۰۹
ماه زده
۰۹
آذر ۰۲

سئل عن بشاشة وجهه، فقال:
أستحی أن أحزن و أمری کله بیدالله... 

از خوشرویی اش سوال شد، گفت:
شرم دارم از اینکه غمگین شوم درحالی‌که همه‌ی امورم بدست خداست❤

 

 

 


@Shift_Shab

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۲ ، ۱۹:۱۷
ماه زده
۰۸
آذر ۰۲

مگر چه ریخته‌ای در پیاله‌ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه‌ها فراموشم

تو از مساحت پیراهنم بزرگ‌تری
ببین نیامده سررفته ای از آغوشم

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی‌ام
که نیمه‌روشنم از دور و نیمه‌خاموشم

همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام، نمی‌نوشم

خدا کند نپرد مستی‌ام چو شیشه‌ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم

شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم

 

 


سعید بیابانکی

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۲ ، ۲۳:۵۲
ماه زده
۰۷
آذر ۰۲

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۲ ، ۱۰:۲۲
ماه زده
۰۴
آذر ۰۲

فکر کردیم دنیا جای خوبیست

جاییست برای زندگی 

جاییست که می شود آرزو کرد و صبح زیر بالشت پیدایش کرد 

فکر کردیم دنیا مثل داشبورد پراید باباست که همیشه شکلات داشته باشد 

مثل کیف چرمی مامان است که هر روز بعد مهدکودک برایمان پاک کن فانتزی جدیدی خریده باشد 

فکر کردیم بین آدم ها دوست‌داشتنی هستیم

فکر کردیم از مادر نزاییده کسی که ما را نخواهد و اگر هم زاییده حکما اشتباه زاییده.....

ما فکر کردیم زمین جای زنده‌گیست 

و فکر کردیم بغل دستی مان همیشه بغل دستیمان خواهد ماند و 

نمره ی انشایمان همیشه ۲۰ خواهد ماند 

اما همان آبان که ساناز گفت نمی خواهد کنارمان بنشیند 

انشایمان ۱۹ گرفت 

 شعرمان رتبه نیاورد 

و نقاشیمان در شلوغی های اداره کل به کل گم شد !

مربع زندگی مان به هم ریخت

۴ تا پایه ی صندلی روحمان

عشق

نوشتن

سرودن

و نقاشی 

ما فکر می کردیم پس از ساناز تجربه خواهیم اندوخت و دل نخواهیم سپرد

اما لب های ترک خورده ی قلبمان پس از آن روز صبح تا امشب که در خدمت شما هستیم با آب هیچ عشقی تر نشد 

و از روزی که یادمان می آید عزاداری!

عزادار عشقیم

ما فکر کردیم که همه چیز رو به راه خواهد شد 

و فکر کردیم که دنیا چیز باارزشیست که گاهی فقط گاهی

تصادفا تلخ می شود 

ما فکر کردیم زندگی لیمو شیرین است..... مامان !

خودت گفتی !

اما زندگی آب لیموشیرینی بود ۱ ساعت مانده 

ما فکر کردیم اگر درس بخوانیم همه چیز تمام می شود

و همه چیز خوب می شود 

ما فکر کردیم از این پس رها خواهیم شد 

حال آنکه اشتباه گمان می کردیم که همین که بگوییم ایمان آوردیم رها خواهیم شد و امتحان نخواهیم شد !

ما امتحان شدیم !

و برگه هایمان همه پر از غلط ......

ما باز هم دل بستیم

ما باز هم رها شدیم

و باز هم

و باز هم 

روزی که شما آمدید و گفتید از گذشته ی تان بگویید گفتیم خلاصه ای از زندگی ما

این است :" همیشه دوست داشتیم و هیچوقت دوستمان نداشتند‌..."

گفتید به اندازه ی همه دوستمان خواهید داشت

و این به اندازه ی همه ی تان چقدر کوچک بود آقا

یا همه با هم به قاعده ی یک سر سوزن دوستمان داشتند 

و یا پای کمیت وعده های شما می لنگید 

از گلایه های ما آزرده نشوید 

و البته که ازاین دست گلایه ها در اینجا بسیار گفته ایم

ما عادت کرده ایم

ما خو گرفته ایم

ما باور پیدا کرده ایم

ما بر این عقیده شده ایم و بر آن هم استواری

که هرگز  کسی ما را دوست نخواهد داشت .

نه اکنون و نه 

نیم‌روز موهومی در آینده

ما قلب کاملا شکسته ی مان باز هم شکست 

و این بار با تمام وجود متوجه یگانه ی بی همتا شدیم

که در زیبایی بی بدیل است و در حکمت کامل و بر هر چیز ز هر حیث عامل 

ما خدا را دیدیم

و او بسیار زیباست 

و عاشقش شدیم

ما که باشیم که عاشقش شده باشیم

ما دلمان برایش لرزید 

و براش تنگ شد 

و فراق را تاب نیاوردیم 

ما بر مزار شهدا تلخ از فراق آن شاهد همواره ناظر گریستیم 

و خواهش کردیم 

و به دست و پای از کف رفته ی لاله های گمنام افتادیم

که از کمند این معشوق زیبا رو رهایی نخواهیم 

که ما را به وصالش برسانید 

که ما را خاطر نازک گشته از مرارت ایام 

ما سیس شهادت گرفتیم

ما خواستیم خدا عاشقمان شود 

ما خواستیم حق الله‌ را درست به جا بیاوریم و نمازمان قضا شد 

ما خواستیم از گذشته ی مان حلالیت حق الناس ها را بگیریم که با دوست‌داشتنی تریم آدم هایمان بدخلقی کردیم و آن ها را رنجاندیم و هیچ هم عذر خواهی نکردیم

ما خواستیم آدم های خوبی باشیم

ما خواستیم عاشق او باشیم

ما خواستیم او عاشقمان شود 

اما آجر خطا را با ملات غلط بر هم می گذاریم و بالا می رویم

ما خواستیم خدایا 

ته مانده ی مان را بتکانی همین گرد و خاک ها و خس و خاشاک های انتهای ابار علوفه ایم

ما همینیم و بیشتر از این نیستیم..

 

 

 

 

نا امید از در رحمت به کجا شاید رفت؟

یا رب از هرچه خطا رفت هزار استغفار 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۲ ، ۰۹:۰۵
ماه زده
۰۲
آذر ۰۲

امروز تو خیابون دیدم یه پیرمرد نابینایی داره واسه خودش می ره و می خوره به در و دیوار 

از پشت سر دیدم چادرم رو گرفت گفت خانم قطار ها همین طرفن؟ 

گفتم بله ایستگاه مترو نزدیکه 

دیدم نمی تونه پیدا کنه گفتم هلپ کنم . ببرمش تا دم مترو

اول اینکه کلا خیلی نزدیک من راه می رفت 

من گفتم اوکی خیلی پیره

از بابا بزرگ منم پیر تر بود حتی

آستین چادرم رو دادم بگیره که دست کم دیگه به هم نخوریم

خب 

تا اینجا تحت کنترل بود 

بعد کل راه رو داشت به انگلیسی باهام حرف می زد 

می گفت کلاس چندمی گفتم دانشجو ام 

و قشنگ به انگلیسی کل زندگی منو پرسید و کل زندگی خودش رو گفت که به خاطر پسرش چند سال نروژ زندگی می کرده 

و پسرش اینجا استاد دانشگاه ریاضیاته 

و خیلی ازم ممنونه و نگرانه که مادرم کجاست و چرا باهاش نرفتم و اینا 

اوکی 

همه چی اوکی 

بعد این همه که چند بار خودش رو می زد به من و من چند بار ازش دعوت کردم که دستم رو از روی آستین بگیره

و یه بار گم شدیم و این داستانا 

بالاخره رسیدیم به جایی که باید کارت  می زد و سوار می شد

گفت دخترم دیگه بلدم از اینجا به بعدش رو

دستت درد نکنه که منو تا اینجا آوردی 

بعد همینطوری که من کنار دیوار بودم و اون دست چپم رو از روی لباس گرفته بود اومد منو ببوسه 😐😐😐😑😑😑😑

فقط تونستم سریع اون یکی دستم رو بیارم جلوی صورتم و در حالی که می گم : 

 Oh I can't.... no no please noooooooo

از زیر دستش فرار کنم و تموم پله برقی رو بدوم

و خودم رو به هوای آزاد برسونم !

 

من : 😨🥺😢

مردم حاضر در ایستگاه : 😳😳😦😦😧😧🤯🤯😐😐😐😌

پیرمرد نابینا: 😘😅

 

 

😐😐😐😐😐😐😑😑😑😑😑

 

باور کنیددددد این آدم بالای ۸۰ سالش بوددددددددددددد

 

 

+ حالا اینو نگفتم که اگه پیرمرد نابینایی دیدید کمکش نکنید 

حتما کمک کنید 

این تجربه باعث نمیشه که منم دیگه کمک نکنم

 

ولی واقعا موندم با خودش چی فکر کرده 

وای قلبم

خوب شد خدا کمکم کرد 

وگرنه خیلی حس بدی بود 

 

و مردم حاضر در اونجا هم همشون ماتشون برده بود

 

چرا اخههههه

 

+ اگه فکر می کنید که پیرمرد نابینا نبود باید بگم که بود . با عزیزان نابینا کار کردم می دونم که بود.

 

+ احتمال دیگه اینه که چون خارج از کشور زندگی کرده و اونجا شاید استقبال بوده از این رفتار یا مانعی نداشته اینو نشونه ی تشکر می دونسته.

 

یا ابلفضل 

نمی دونم والا 😧😧🥲🥲

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۲ ، ۲۲:۵۴
ماه زده