با مبینا داشتیم از مترو پیاده می شدیم
گفتم می دانستی زندگی مانند مترو است؟
گفت چرا؟
گفتم چون وقتی به ایستگاه آخر می رسی همه ی صندلی ها برایت خالی می شوند. دقیقا وقتی که دیگر به کارت نمی آیند و باید بروی.
حالا من رسیده ام به ایستگاه آخر
آنجا که نه می توانم به یاد بیاورمت
نه می توانم فراموشت کنم
و تو هیچوقت نمی فهمی
شروع کردن کتابی که تمام شده
از تمام کردن کتابی که شروع شده خیلی سخت تر است.
ایستگاه آخر جاییست که دلت برای دلتنگ شدن تنگ می شود
آزادم کن از این درد
باید به دست و پای خدا بیوفتم
خدایا کجایی تا کفش هایت را جفت کنم
کجایی تا موهایت را شانه کنم
کجایی تا برایت چای دم کنم
خدایا نگاه کن این جا را
قربان بودنت بروم
نگاه کن مهربان ترین
آخر من که جز تو کسی را ندارم...
- ۳ نظر
- ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۴۱