🌤ماهشهر🛫🧳

آسمانی شو که از یک خاک سر بر می کنند بید های سر به زیر و سرو های سربلند

🌤ماهشهر🛫🧳

آسمانی شو که از یک خاک سر بر می کنند بید های سر به زیر و سرو های سربلند

پیوندهای روزانه
۰۵
مهر ۰۱

بابا تا همین چند سال پیش دوست عزیز و رفیق گرمابه و گلستانی داشت به نام آقای ع ح. هر دو جوانی شان را گذاشته بودند پای کارشان و حتی خیلی جاها از خودشان و خانواده شان زده بودند برای منافع مجموعه ی اداری‌شان و هر دو بعد از نزدیک ۱۰ سال کار در مجموعه توانسته بودند گلیم خالی از پارتی خود را از رودخانه ی پارتی بازی و زیر میزی و رو میزی و ژن و ژن بازی به طور قابل قبولی بیرون بکشند و میز و احترامی برای خود دست و پا کنند که البته باز هم در خور تلاششان نبود .
بابا و آقای ع ح پا به پای هم ساعت های اضافه کاریشان را تا ده یازده شب پر می کردند.
بابا و آقای ع ح ۲تنه کار تمام مجموعه را انجام می دادند .
بابا و آقای ع ح باهم توی یک صف نماز جماعت می ایستادند .
با هم سر یک سفره غذا می خوردند .
با هم دست های پشت پرده و پیش پرده را بر ملا می کردند و رئیس را دلگرم می کردند به وجود نیروهای هنوز شرافتمند در بدنه ی نظام اداری .
بابا هیچ عکسی نداشت که آقای ع ح شانه به شانه اش نه ایستاده باشد . ماموریتی نبود که صندلی کنار بابا رزرو آقای ع ح نبوده باشد . روزی نبود که در خانه ی کوچکمان حرف از دست پاکی و شایستگی و معرفت آقای ع ح نباشد .
مناسبتی نبود که آقای ع ح به همراه خانواده در خانه ی ما مهمان نباشند و روزی نبود که به مدرسه بروم و دختر آقای ع ح را زنگ تفریح ملاقات نکنم .
زخم خورده هایش ادامه ی داستان را نگفته می دانند اما اگر هنوز کسی هست که نمی داند باید بگویم یک روز صبح که بابا سخت مشغول پیگیری پرونده های مردم بود و طبق عادت همیشگی اش حق مردم را از زیر دست و پای دست و پا از گلیم دراز تر کرده ها در می آورد دید که آقای ع ح دست در دست رئیس درحالی که به یک شوخی قدیمی می خندیدند دم دفتر سبز شدند و برگه ای را روی میزش گذاشتند.  بابا که سلام مشتاقانه اش در گلویش خشک شده بود ناباورانه برگه را خواند ، تلفن را برداشت و ماشین سفارش داد و تا ظهر آن روز که از مدرسه آمدم دفتر را خالی کرده بود به مقصد خانه .
بابا که همیشه تا ۱۱ شب سر کار بود ۱ و ۳۰ دقیقه ی ظهر غمگین در میان خرت و پرت های اداری پخشِ وسط سالن نشسته بود .
آقای ع ح که همیشه تا ۱۰ شب سر کار بود ۱۰ و ۳۰ دقیقه ی همان صبح خوشحال و خندان میزش را به دفتر بابا منتقل کرده بود و لابد تا آنموقع دو سه تا پرونده را هم امضا زده بود .
مامان که نمی دانست با یک مرد غمگین و تنها باید چکار کند زیارت عاشورا را باز کرد و خواند : و لعن الله الممهدین لهم باالتمکین بقتالهم. 
شب آقای ع ح پیام داد که دلجویی کند و بگوید که به نظرش لیاقت و شایستگی بابا خیلی بیشتر از این بود که آنجا بماند و یحتمل مجموعه برای نیروی به این کارامدی جای بهتری سراغ دارد . گفت که او هم قصد نداشته جایش را بگیرد و فقط چون کار مردم لنگ می مانده و بار مسئولیت روی شانه هایش سنگینی می کرده قبول کرده. وگرنه اگر رئیس ریش گرو نگذاشته بود امکان نداشت به شغل دوست صمیمی اش چشم داشته باشد.
بابا اگر اشتباه نکنم در جواب کل بهانه تراشی ها و بهانه های رفیق نیمه راهش یک جمله نوشت :
و لعن الله الممهدین لهم باالتمکین لهم من قتالهم
من اصل این قضیه را ۸ سال نگرفتم تا دیشب که در زیارت عاشورا خواندم خدا لعنت کند کسانی را که
اسب ها را زین کردند برای تاختن بر پیکر مقدس اباعبدالله. خداوند چقد عادل است که حتی نمی گذرد از کسانی که اگر چه مستقیما در یک رویداد نقش نداشتند اما زمینه را فراهم کردند برای رخ دادنش .

با خودم فکر کردم چه کار هایی اسب زین کردن است ؟

مثلا گوش به گوش کردن شایعه ای که باعث می شود یک انسان دیگر تا آخر عمرش نتواند سرش را در
مملکتش بالا بگیرد

مثلا خاموش کردن امید در سینه ی یک جوان که باعث می شود سال ها از آنچه برایش آفریده شده فاصله بگیرد و دست و پا بزند در دام نامرئی روزمرگی

مثلا پوشش و منش و آرایشی که اسب طلاق را زین کند و بتازد به ریشه های آشیانه ی چند کودک معصوم . که باعث شود زنی دلشکسته شود و هر روز از خودش بپرسد چرا من برایش کافی نبودم؟ چرا به اندازه ای که باید زیبا و خواستنی نبودم؟ چرا به چشمهایش نیامدم؟ چرا....؟
مثلا به نمایش گذاشتن افراطی خوشبختی های تو خالی و به دنبالش شکستن غرور مرد خسته ای که اگر مقصد اینقدر نزدیک بود چرا من تمام عمر دویدم و نرسیدم ؟ که چرا سر من همیشه باید جلوی زن و بچه ام پایین باشد ... من که سر به زیری ام قسم راست این سرِ محله بود تا آن سرِ محله ........
خیلی از این به خودم مربوط است ها و انتخاب شخصیم است ها زین کردن اسب هایی نامرئی است برای تاختن به روی پیکر امید های نیمه جان هم نوع هایمان
ما به رویاهای آن ها اسب می تازانیم و دیگری به رویاهای ما
من که می گویم رفقا زمین واقعا گرد است!
شمر نیستیم که گردن امام حسین ع را بزنیم دم معرفتمان گرم 
بیایید میخ وجدانمان را محکم بکوبیم و اسبی را هم زین نکنیم
یک کربلا مقابل هر انتخاب ماست .
.
.
.
پ ن : بابا بعد از آن نارفیقی چند ماه را در  گوشه نشینی و ناباوری گذراند تا بالاخره فهمید که :

دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است

بعد تر بابا موفق تر بلند شد و درخشید و گذاشت سیاهی به ذغال های زمستان همان سال بماند .
اما در عوض همه ی عکس هایش با آقای ع ح را پاک کرد و سایه ی خودش و هرکس شبیهش بود را با تیر زد . فکر کنم فقط یک عکس از آقای ع ح را نگه داشت . عکسی که بعد از یک روز فشرده ی کاری سفره ی کوچک ناهارشان را باز کرده بودند و دو به هم از برادر نزدیکترِ خندان با هم غذا می خوردند . نمکدان بابا هم سمت چپ سفره رو به روی آقای ع ح بود .
بعد ها شکسته ی نمکدان را از کشوی میز بابا پیدا کردیم .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۷/۰۵
ماه زده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">