من می توانم تنهایی نقاشی بکشم
من می توانم تنهایی عروسک درست کنم
من می توانم تنهایی کیک را تزئین کنم
من می توانم تنهایی کتاب بخوانم
من می توانم تنهایی شعر بگویم
من می توانم تنهایی همه ی تحقیق هایم را تا آخر این ۱۳ روز تمام کنم
من می توانم تنهایی کار کنم
من می توانم تنهایی خرید کنم و هرچه اضافه آمد را پس انداز کنم
من می توانم توی جمع همه را ساعت ها بخندانم
من می توانم درس بخوانم
من می توانم تنهایی گریه کنم
من می توانم برای خودم کتاب داستان بخوانم
من می توانم تنهایی به گل ها و گیاه ها رسیدگی کنم و بهشان آب بدهم
من می توانم چند سال بعد برای خودم ماشین بخرم
من می توانم خوشگل باشم و از این خوشگل تر هم بشوم
من می توانم تنهایی زبان جدیدی را شروع کنم و تا آخر همین امسال کار یادگیری اش را تمام کنم
من می توانم تنهایی به بقیه کمک کنم تا خوشحال تر باشند
من می توانم تنهایی برای خودم لواشک و آب نبات چوبی بخرم
من می توانم تنهایی هر روز ۶ صبح تا ۶ عصر به خانه بر نگردم
من می توانم تنهایی هر کاری را انجام بدهم بدون اینکه نیاز باشد تو باشی
اما من تنهایی نمی توانم شاد باشم.
البته اینکه چیز مهمی نیست.
وقتی تو آمدی فکر کردم بعد عمری می توانم اما فهمیدم نه .
یک چیز هایی توی زندگی قسمت آدم نیست
سایه قسمت نخل نیست
میوه قسمت بید
رنگ قسمت آب
ماهی قسمت ماه
شادی قسمت من
ماندن قسمت تو
من می توانم بدون تو یا بدون او یا بدون هر کس دیگری زنده بمانم .
تو می توانی نخواهی که باشی
من می توانم شاد نباشم
و من پرندگان غمگین زیادی را دیده ام که هنوز پرواز می کنند.
من و شاهزاده ی کوچک مو طلائی (که دلش بدجور شور تنهایی گلش را می زند در سال نو) از شما آدم بزرگ ها گله داریم .
چرا شما آدم بزرگ ها برایتان مهم نیست که با بچه تر ها منصفانه رفتار کنید؟
شاهزاده کوچولو می گوید بعضی هاتان خیلی خودخواهید.
من به اَش شکایت کرده ام که آدم بزرگ ها وقتی از جایی گذشتند آنقدر ایمان دارند به آنجا بر نمی گردند که هیچ ککشان نمی گزد اگر ویرانهاش کرده باشند .
اشتباهات آدم بزرگ ها دو بخش دارد
یا می شود جبران کرد . که سرسری چیزی سر هم می کنند و امضای بخشش اش خشک نشده رفته اند پی زندگیشان.
یا نمی شود جبران کرد و خیلی بی انصافی است. خودشان هم می دانند که عمق بی انصافی اش چقدر است .
آنوقت چه کار می کنند؟
می گویند عیبی ندارد . ما هم بچه بودیم همین بی انصافی ها را دیدیم که آدم بزرگ شدیم. عیبی ندارد اگر سخت آزرده است . عوضش یاد می گیرد که آزردگی هم بخشی از زندگیست.
آدم بزرگ ها هیچوقت باخت نمی دهند.
همه ی هزینه های یک اشتباه را آدمی می دهد که بزرگ نیست.
من نمی گویم آدم بزرگ نباشیم.
اما می گویم غیر از خط عمرمان ، وسعت دلمان هم بزرگ باشد.
می گویم اگر زجری را کشیدیم در گذشته ، بی خیال از کنار تحمیل کردنش به فردی در آینده نگذریم.
می گویم اگر راه دارد کوتاه بیاییم. اگر غیر بی رحمی باهامان رفتار نشده ما بی رحمی نکنیم با بقیه.
می گویم نگوییم بزرگ می شود یادش می رود.
من از وقتی بچه بودم و اعتماد کردم به دست های مردد یک آدم بزرگ تا امروز که بچه نیستم و گرگ نیمه والاستریتی شده ام برای خودم ( به برکت زخم های آدم بزرگ ها) هیچوقت هیچ چی را یادم نرفته .
آخرش یک روز آستین لباس یک نفرشان را می گیرم و همه ی این سال ها را برایش گریه می کنم.
هرچند می دانم یک آدم بزرگ واقعی برایش مهم نیست پلی که پشت سر گذاشته با اولین سیل بعد از خودش فرو ریخته یا نه .
شاهزاده ی کوچک به شانه ام می زند که : چرا برایش مهم نیست؟
می گویم چون " از آن گذشته " و فرو ریختن به او آسیبی نمی رساند .
شاهزاده ی کوچک هنوز معصوم است. در اخترکش روانشناسی اجتماعی نخوانده که بداند آدم ها می توانند چشم هایشان را ببندند تا کسی را که روی زمین افتاده نگاه نکنند و گوش هایشان را بگیرند تا صدای کمک خواهی زنی در خانه را نشنوند. شاهزاده ی کوچک نمی داند آدم بزرگ ها مسیر حواس پنجگانه شان را روی ادراک های اطرافشان می بندند تا معرفتی از عالم خارج به دست نیاورند و بی خبر بمانند. وقتی شما بی خبر باشید از وجود فیل صورتی پرنده با کفش های ورنی قرمز می توانید ادعا کنید که چنین فیلی وجود ندارد .
استاد به من و کوچک موطلائی ام می گوید اشتباه است بچه ها.
آدم بزرگی از آخر کلاس دست می گیرد که : مگر خودتان نگفتید اگر واقعه ای قابل ادراک با حواسمان نباشد مسئولیتی نداریم در راستای شناختش؟
استاد دستی به ریش های بلند و موج دارش می کشد که : بله . اما در معرفت شناسی تکلیف اصلی این است که راه های شناخت را بر خود نبندیم. اگر با چشم و گوش باز به کوچه رفتی و در همسایه ات را روی و پرس و جو کردی و گرسنه ای نیافتی تکلیفی به گردنت نیست برای یاری نکردنش. اما اگر گوش هایت را گرفتی تا نشنوی، چشم هایت را بستی تا نبینی ، قلبت را منجمد کردی تا حس نکنی و آنوقت گفتی کسی را آزرده نیافتم در دو تا تکلیف کاهلی جای یکی .
تقصیر آنکه اندوه برادرش را می بیند و نمی زداید کم تر از آنیست که راهش را از کوچه ی قبلی جدا می کند تا نبیند .
(بین خودمان بماند . استاد اگرچه دیگر بچه هومن نیست و هومن بلند بالا و صاحب ریش و سبیل جو گندمی و درویش گونه ای شده اما هنوز بچه است و آدم بزرگ نیست. )
شاهزاده ی کوچک اخم هایش رفته در هم.
می گویم هر آدم بزرگی روزگاری پسر کوچولویی بوده مانند تو . او هم سختی کشیده که سختی می دهد .
توی کتش نمی رود.
می گویم من هم شبیه یکی از آدم بزرگ های قصه ات هستم.
می پرسد: کدام یکی؟
می گویم همان یارو ...میخواره هه.
کی می میخورد.
شازده کوچولو ریز ریز می خندد.
اما او که پاک دیوانه بود .
دلم از شاهزاده ی کوچک نمی گیرد. خیلی کوچولو تر از آن است بداند بنشین مودبانه ی بتمرگ است و ماهزده ، نسخه ی سورئالِ دیوانه .
از روی کتاب برایش می خوانم :
شازده کوچولو در یکی از اخترک ها مرد میخواره ای را دید . مرد بسیار غمگین بود و با چشمانی تهی به شازده کوچولو نگاه کرد و برای خودش یک لیوان دیگر ریخت.
دعوای من و شاهزاده ی کوچک بالا می گیرد . به ام می گوید پس تو هم شبیه آن آدم بزرگِ خل و چل هستی .
می گویم خودت هم شبیه آدم بزرگ ها هستی !
انگار که به اش بر خورده باشد شانه های کوچکش از خشم می لرزد. می گوید چرا این را می گوئی؟
می گویم چون وقتی گل ات برایت اهلی بود آمدی به زمین و روباه را اهلی کردی. گلت هرچقدر هم بداخلاق بود ولی ماندنی بود و فقط برای یک نفر ناز می کرد . برای تو .
آنوقت تو چکار کردی؟ تو آمدی و برای یک روباه نارنجی شدی یک دشت گندمزار .
بی رحمانه ادامه می دهم که ....
اگرچه روباه خودش خواست اهلی اش کنی . اما رسم جوانمردی نبود که اهلی شده رهایش کنی . تو می دانستی اهلی ماندن درد دارد . آن هم برای یک روباه .
تو فقط مسئول گلت نبودی مسافر کوچولو ! مسئول روباهت هم بودی !
لرزش شانه هایش به هق هق تبدیل می شود. فکر کنم خیلی تند رفته ام . تقصیر شازده کوچولو نیست که من همیشه توی زندگی بقیه مانند روباه بوده ام.
همیشه آنکه آمده دلش گیر گل نازپرورده و غرغرویی بوده که اهلی ام کرده برای شنیدن درد و دل هایش. وقتی حالش خوب شد یادش می رود زخم دستش به خاطر همان گل مغرور بوده . خداحافظی می کند و به کل می رود به سیاره ی دیگری که نبیند روباهی را که...
وقتینسیم آهمناز شیشهها گذشت
بی تابی مزارع گندم شروع شد........ .
بعد هم راست راست با چشم های آبی شان زل می زنند به روباه که خودت خواستی .
روباه هم با دم نارنجی اش اشک هایش را پاک می کند که اگر دوست فروشی وجود داشت من هم اینطوری باقی نمی ماندم بی دوست .
گریه ی روباه خیلی است ها ! روباه . خداوندگار فریب دادن از دلش رکب خورده . ای طفلکی روباه :(
شاهزاده ی کوچک می گوید حالا که چیزی نشده . همه ی ما بعضی وقت ها آدم بزرگ بازی در می آوریم.
اشک هایت را پاک کن .دست کم سعی کن بعدا ها خودت آدم بزرگ زندگی هیچ بچه ی کوچکی نشوی .
می گویم چشم.
چقدر این نیم وجب بچه ی مو طلائی می تواند فهمیده باشد .
شماها همه تان بچه اید
کوچک و معصوم
برای هم آدم بزرگ بازی در نیاوریم دیگر ؟
آشتی؟
آره، آشتی ❤️🌺
( تو کی هستی ماه زاده؟ 😕 )