من از آن مدل ها نیستم که وبلاگم دفترچه خاطرات باشد یا عادت داشته باشم روزمره هایم را بنویسم اما امروز فرق دارد امروز را می دانم که چی گذشت و چی شد.
دانشگاه ما تازگی ها گزینه ای را روی میز گذاشته به نام نیم پرس پیتزا. حالا قیمتش چقدر ؟ ۵ هزار تومن !
برای من دو تا چیز توی دنیا از جان کندن سخت تر است:
دل کندن و پول دادن.
می دانید پیتزای ۵ هزار تومنی یعنی چه ؟ و شما چه می دانید پیتزای ۵ هزار تومنی یعنی چه؟
همان صبح که سفارشم را ثبت کردم دیدم یک چیزی کم است :)) . با اینکه مبینا کلاس صبح نداشت زنگ زدم بیدارش کردم. بیچاره از خواب پریده بود و پشت سر هم می پرسید چی شده صبا؟ خوبی؟ اتفاقی افتاده ؟ و سر صبحی از او انکار که من کلاس ندارم برای چی پا شوم بیایم دانشگاه و از من اصرارررر که من سرم نمی شود و باید حتما بیایی و پیتزا هم بگیری وگرنه پیتزا در گلویم یزید می شود و اصلا نمی رود پایین.
بالاخره مبینا زنگ می زند که او هم می آید دانشگاه .
من هم از ۱۱ و نیم تا ۱ و نیم آهنگ گوش دادم و بالاخره ساعت ۱ و نیم مبینا آمد و باهم کارت زدیم و پیتزاهایمان را تحویل گرفتیم.
من مخصوص گرفته بودم و مبینا پپرونی. و چقدررررر پپرونی اش تند بود . احساس می کردم اژدها هستیم. بعد نوشابه اش مانند این بود که بنزین بریزیم روی آتش ! ( مبینا یادم بیاور به دکتر هرسیج نامه بنویسم که پیتزاهاشان را کمتر تند کنند )
بعد ساعت چند شده بود؟
۲ و نیم !
ما چه ساعتی کلاسمان شروع می شد ؟ ۲ :)))
استاد کی بود؟ کسی که دکترایش را از دانشگاه ناکینگهام؟ گرفته بود و فرانسه و انگلیسی و اسپانیایی را مسلط بود و بعد از خودش دانش آموز .... نه چیز... دانشجو به کلاس راه نمی داد !
پس از رد و بدل کردن نگاه شیطنت بار به هم راهمان را جای کلاس گرد گردیم سمت دریاچه و آنجا چای نبات و کیت کت به دست به شنای مرغابی ها و ماهی ها چشم دوختیم و تصمیم گرفتیم که مرغابی باشیم .
چند تا عکس یادگاری هم گرفتیم که قول داده ام بگذارمشان در وبلاگ !
منظورم اینهاست:
پانوشته۱: عکسی که برای همدیگر شاخ گذاشته ایم ایده ی من بود.وگرنه مبینا با وقار تر از این هاست که بخواهد برای کسی شاخ بگذارد یا کسی برایش ...... .
پانوشته ۲: مرسی که دوست من شدی ❤