می دونم چی می خوام بگم
ولی نمی دونم چطوری..........
خیلی چیزا هست جدی...
انگار که یه غریق نجات بزرگ انداخدتم تو یه استخر خیلی عمیق
داره می بینه دست و پا می زنم
می شنوه که صداش می کنم
می فهمه خسته شدم
و نگاه می کنه....
من آدم با انصافیم ....
گواهی می دم که غریق نجاتی هست.
گواهی می دم که شنوا و دانا و بیناست.
گواهی می دم که با علم به اینکه می تونم شنا یاد بگیرم نجاتم نمی ده.
گواهی می دم که خسته و زمین خورده و تحقیر شدم
سایه ی دوستم چند ماهی هست که سنگین شده . احتمال می دم رفته تو رابطه . به دلایل شخصی می گم کاش که اینطور نباشه.... حالا دوست کجا بود؟ تبدیل شده به یه همکلاسی ساده .
اونم حالا که خیلی به حمایتش نیاز دارم . دقیقا از وقتی دور و کمرنگ شد فهمیدم چقد می خواستم باشه و... به خودم مربوطه که... آرزو کنم تو رابطه نرفته باشه.
من یه اخلاقی دارم اگه کاری رو با کسی انجام بدم خودم رو ملزم می کنم ناراحت نشم اگه کسی باهام اون کار رو کرد. وقتی آدم هایی بودن که منو (حداقل تو ادعا و حرف) دوست داشتن و من پیشنهادشون رو رد کردم پس طبیعیه که عده ای رو دوست داشته باشم و متقابلا ازم خوششون نیاد. اما خب ناراحت می شم دیگه...
متنفرم از تنوع گرا بودن. همیشه دوست داشتم هیشکی نباشه یا یکی باشه تا آخرش . ادما گند زدن به وفاداریم با بی لیاقتی هاشون. این سبک احساس و این سبک زندگی انتخاب و Favorite من نیست . بهم تحمیل کردن...
انرزی لازم رو برای حرص خوردن ، فکر کردن ، به یاد آوردن و حتی فراموش کردن رو ندارم.
هرچی سعی می کنم یادم بیارم که چطور کمتر از ۱ ماه پیش ۳ سال زندگیم جلوی چشمم سوخت ، نمی تونم.
نمی تونم . چیزی یادم نمیاد. فقط اینقدر می دونم که حادثه ی تلخی رقم خورده. همین . صداهای اطرافم مبهمن.
اون دوستم که رابطش رو باهام کمرنگ کرده دلم براش تنگ شده بود . دیشب می خواستم بهش زنگ بزنم. چه زنگی بزنم به کسی که نصف جواب هاش رو تک کلمه ای کرده یا لایک می کنه؟
اگه آدم ترم پیش بودم مثل اون یکی دوستم که همینطور شد یه هفته ای فراموشش می کردم
اما انرژی لازم رو ندارم که بازم برم سمتش و سعی کنم بازم دوست خوب من باشه
و حتی اونقدری هم انرژی ندارم که فراموشش کنم و این قضیه رفته رو مخم
درگیر یه مشکل خانوادگی ایم. البته مغز من چند سالی میشه بخش اهمیت دادن و درگیر بودن رو خاموش کرده . ولی کلا این مسئله هست.
هدف داشتن... آرزو داشتن.... دعا داشتن....
اینا نعمته ها ! الحمدلله !
به اون دوستم گفتم شاید من برم از این دانشگاه. گفت به قول اصفهانی ها هر جا بری خوشِت باشه... لعنتی... لعنتییییی.....
و ما ادراکما لعنتی؟
آدم بزرگ ها هم دراکولا هایی شدن واسه خودشون از بس درد کشیدن!
آدم بزرگ ها از بس بدترین و بهترین روزا رو دیدن که گذشته تز یه جا بعد چه بلایی سر خودشون بیاد چه سر بقیه بیارن می گن اینم می گذره!
آره می دونم دردناک ترین زخم ها ترمیم می شک، زیبا ترین عشق ها خاموش می شن و خوشگل ترین چهره ها زیر خاک پنهان میشه
آره می دونم می گذره
ولی این اخلاقی نیست که آدما بچه رو آزار بدن با این شعار که بزرگ میشه یادش می ره!!!!
یه سوال جدی:
اگه به یکی فکر کنیم اونم بهمون فکر می کنه؟